صدای برخورد کارد و چنگال و صحبت های آروم مردم که بین موسیقی کلاسیک گم شده بود، به اضطراب جونگکوک اضافه میکرد. دانشجوی تربیت بدنی، با تیپی که بر خلاف بقیهی افراد حاضر در رستوران اسپرت بود، احساس راحتی نمیکرد. حس میکرد کولهی زرشکی رنگش اون رو مثل بچه های دبستانی جلوه میده. فقط سرش رو تند تند چرخوند تا مردی که قرار بود باهاش شام بخوره رو پیدا کنه.
از گوشه چشم نگاه خیرهای رو تشخیص داد و با فکر اینکه احتمالا کیم تهیونگه، سرش رو چرخوند. اما دو نفری که پشت میزِ کنارِ تراریوم نشسته بودن، دو نفر از همکلاسی های خودش بودن. ابروهاش بالا رفت و لبش رو گزید. آروژان و کُرولای. دو دختر قزاقستانی بودن که یکی از اونها از جونگکوک خوشش اومده بود اما بعد از جواب رد گرفتن از سمتِ اون، دیگه حتی جواب سلام های پسر رو هم نمیداد. عالی بود. حالا جونگکوک واقعا دلش نمیخواست توی اون رستوران و جلوی اون دو تا دختر با یک مرد سر قرار بره! حس ششم جونگکوک داشت بهش هشدار میداد که رستوران رو ترک کنه و برای تهیونگ پیام بذاره، اما دیگه دیر شده بود.
- قرار نبود زودتر از من برسی.
با شنیدن صدایی از کنارش، توی جا پرید و به طرف چپ چرخید.تهیونگ اونجا بود، با کت و شلواری طوسی و تیپی کاملا رسمی، درست مثل بقیهی افراد توی رستوران. جونگکوک حس میکرد باید از اون مکان فرار کنه. کاش حداقل بعد از کلاس آخرش به خونه رفته بود و لباس هاش رو عوض کرده بود. با نشستنِ دست تهیونگ پشت کمرش و هدایت کردنش سمت پله هایی که به قسمتِ ویآیپی میرسید، نگاه دختر های قزاق، حسابی تیز شد.
جونگکوک زیر لب نالید و با ناامیدی اخم کرد. لحظهی آخر، پوزخندی که روی لب های آروژان نشست، از دید جونگکوک دور نموند.
- قیافت شبیه کسی عه که یه دزد کیف پولش رو زده باشه. از اینجا خوشت نیومده؟
جونگکوک پاسخی نداد. زمانی که خواستن از پله ها بالا برن، پسر نگاهی به پشت سرش و میز دختر ها کرد. نگاهِ سردِ آروژان، اصلا جالب نبود. جونگکوک ناخوداگاه سعی کرد تهیونگ و دستش رو پس بزنه. این برای مرد خیلی خوشایند نبود. اخم هاش توی هم رفت و یک قدم عقب تر از پسر کوچکتر، به بالا رفتن ادامه داد.
جونگکوک توی دلش از خدا میخواست که میزشون در گوشهای دور از چشم دیگران باشه. تا پیش از اینکه بخواد برای این دیدار آماده بشه، فکرش رو هم نمیکرد که تا این حد آشفتهش کنه. اینجور برآورد کرده بود که اگه بیش از اندازه به خودش رسیدگی کنه، میتونه برای تهیونگ مثل شنیدن پاسخِ دلخواهش از سمت جونگکوک باشه.
اما میز کنار نرده های پیچ در پیچ و درست جایی بود که آروژان و کرولای به اون دید داشتن. معدهی جونگکوک به هم پیچید.
- نمیشینی؟
تهیونگ صندلی رو برای جونگکوک عقب کشیده بود اما پسر کوچکتر محوِ نیزه های نگاه دختر ها بود که به سمتش پرتاب میشدن. خصوصا اینکه تهیونگ دوباره دست پشت کمرش گذاشت تا به سمت صندلی هدایتش کنه.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...