کی میگه امروز جمعهست؟ دروغه. امروز پنجشنبهس والسلام🍹
_________________________________________
- اینجوری که تو داری کمکش میکنی تا دو هفتهی دیگه مجبوره همینجا بخوابه!
تیفانی پشت سر هم غرغر میکرد و تهیونگ هر بار با پلک زدن های طولانی و نفس عمیق تلاش میکرد تا خودش رو آروم نگه داره.محض رضای خدا، دهان اون زن بسته نمیشد!
دو هفته از بستری شدن جونگکوک گذشته بود و حقیقتا مثل برق هم گذشته بود! هفتهی اول ثبات کامل بود و فقط در زمان های مشخص و محدودی با احتیاطِ تمام، جونگکوک رو به پهلوی مخالف میچرخوندن تا درد کمتری رو تحمل کنه. روز های آخری که جونگکوک همچنان بی حرکت بود، واقعا براش اذیت کننده شده بود. هرچند اون این مراحل رو قبلا یکبار به صورت دردناک تر و طولانی تر هم پشت سر گذاشته بود.
هفتهی دوم هم تحت نظر بود و با کمک پزشک فیزیوتراپ کم کم حرکت رو شروع کرد و یواش یواش از درد کمرش هم کاسته شد.
و روز مرخصی واقعا دلچسب بود. جونگکوک واقعا خوشحال بود که به خونهش برمیگرده. لبخند از روی لب های هلگاد هم پاک نمیشد. با وجود اینکه جونگکوک هنوز هم احتیاط میکرد و نشستن و خوابیدنش با کمک بقیه انجام میشد، اما رسیدن به همین سطح از سلامتی، غبار رو از روی دلش پاک کرده بود.
- اگه برای راه رفتن اذیتی، ویلچر بیارم؟
تهیونگ بعد از اینکه کمک کرد جونگکوک از روی تخت بلند شه، کنار گوشش زمزمه کرد.جونگکوک سری تکون داد:
- نه. خوبم.
و همچنان دست تهیونگ رو نگه داشت.راه رفتن دردی نداشت، بر عکس جونگکوک حس میکرد که با هر قدم، عضلاتش انرژی میگیرن. توی مدت کوتاهِ فیزیوتراپیش، راه رفتن کمی درد داشت. اما حالا دورهی درمانش به خوبی طی شده بود و آخرین عکس برداری ها هم چیز جدی رو نشون نمیدادن و جونگکوک میتونست بیمارستان رو ترک کنه.
تیفانی دوباره به حرف اومد:
- بلوزش رو وارونه تنش کردی آقای شوهر!با این حرف، نگاه همه روی بلوز پشمیِ جونگکوک نشست و بله. اینکه بلوز گرون قیمتِ جونگکوک دوخت خیلی ظریف و تمیزی داشت و باعث شده بود تهیونگ توی بیحواسیاش و نگرانیش، اون رو برعکس تن همسرش بکنه، تقصیر مرد مو طلایی نبود!
هلگاد ریز ریز خندید و تهیونگ ابرویی بالا انداخت:
- از این طرفی رنگش قشنگ تر بود.حتی یونگی هم نزدیک بود بزنه زیر خنده. این چه چرت و پرتی بود که تهیونگ سر هم کرده بود؟!
تیفانی غش غش خندید و اخم تهیونگ پررنگ تر از قبل شد. جونگکوک برای تموم شدن اون جو نگاهی به آستینش کرد و لبخند زد:
- خودمم گاهی برعکس میپوشمش.. چون قشنگ تره.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...