این پارت یکمیش توی ایران نوشته شده وقتی داشتم چمدونام رو میبستم، یکمیش توی فرودگاه امام، یکمیش توی هواپیما، بقیهش هم سر کلاس فرهنگ و توی خوابگاه.
اصلا خودم اواسطش رو میخونم یاد بوی گند غذایی میوفتم که توی هواپیما دادن بهم، از همونجا اشهدم رو خوندم برای این یک سال. اگه اومدید چین اصلا توفو نخورید، کلا هر چیزی که چینی ها میگن خوبه و خوشمزس نخورید! اونی که خیلی دوست ندارنش و ارزونه، خوشمزه ترینه😂~حرف زدن اینجا خیلی کیف میده
_________________________________________
با حس گرما، پتو رو لگد کرد و چرخید. روی تخت غلتی به راست زد و نالید:
- آیی سرم..حواسش جمع نبود، انگار که توی فضا معلق باشه و نتونه جاذبه رو حس کنه. پلکی زد و روشنایی اتاق، چشمش رو اذیت کرد. خورشید کاملا بالا اومده بود و نورش از پشت پرده های آبی رنگ هم آزار دهنده بود.
حس میکرد هوای خونه از حالت همیشگیش گرمتر شده.
جونگکوک اخم کرد و روی تخت نشست. چشم هاش رو مالید و همونطور چهارزانو، روی تشک موند تا یواش یواش، خواب از سرش بپره. وقتی داشت خمیازهی نصفه و نیمهای میکشید، ناگهان چشمش به هیبت سیاهپوشی افتاد که توی چارچوب در ایستاده بود.انگار که شوکه شده بود، خواب به سرعت از چشمهاش پرید و روی تشک تکونی خورد. چشمهاش ناخوداگاه درشت شد و دستش سمت قلبش رفت:
- اوه خدای من! تو اینجا چه غلطی میکنی؟!مرد مو طلایی یکی از شیرینی های نارگیلی که توی یخچال بود رو در دست داشت:
- هر روز از این آشغالا میخوری؟ محتویات یخچالت همشون فاقد ارزش غذایی اند. چرا میوه نمیخوری؟جونگکوک یادش اومد، در واقع همون لحظهای که خودش شروع کرده بود به حرف زدن و به چشمهای تهیونگ خیره شده بود، دیشب رو یادش اومده بود. حرف هایی که پشت گوشی به تهیونگ زده بود یادش اومد و حرف هایی که.. تهیونگ بهش زده بود؟
- هر چیزی دلم بخواد میخورم.
تهیونگ شیرینی نارگیلی رو گاز زد:
- پماد هات رو استفاده نکرده بودی. چرا؟ جاش میمونه.جونگکوک داشت تموم تلاشش رو برای بهم زدن آرامش از این چهرهی خونسرد و روی اعصابِ تهیونگ، انجام میداد. و البته جملهی بعدی مثل تیری بود که وسطِ هدف نشست:
- تو دیگه سهمی از این بدن نداری که بخوای نگرانش باشی.ساحل آرومِ چشم های تهیونگ در کسری از ثانیه تبدیل به موجی از طوفان شد. برق چشمهاش اونقدر بُرنده بود که جونگکوک حس میکرد نمیتونه نگاهِ لجبازش رو روی صورت اون نگه داره. سرش رو پایین آورد و مسیر نگاهش رو به ملحفه داد. بعد از این همه سال، هنوز هم عادت نمیکرد. دست گذاشتن روی حساسیت های تهیونگ، مثل دست بردن سمت تلهی فلزی و تیز بود. میتونست ببُره، پاره کنه، خونآلود کنه و فاجعه بسازه.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...