امروز پنجشنبه ست!
نمیدونستید؟ حالا بدونید👀_________________________________________
ساعت از یازده گذشته بود و جونگکوک هنوز جلوی آینه ایستاده بود. موهای نمناکش کاملا شبیه به کسی بود که تازه از حموم بیرون اومده باشه نه کسی که پنج مشت آب از شیر روشویی روی موهاش ریخته و نمشون کرده!
نگاهی به ابریشمیِ طوسی که به تنش نشسته بود کرد و زیر لب نالید:
- دارم با خودم چیکار میکنم؟دلتنگ بود و انگار که اون لحظه فقط همین رو درک میکرد. دلتنگ نگاه های تهیونگ بود که سه سال نداشتشون. زمان هایی بود که تهیونگ اون رو به خرید های مفصل میبرد و به اندازهی دو کمد براش لباس میخرید. علاقهای نداشت که جونگکوک لباس ها رو توی فروشگاه پرو کنه چون اتاق های پرو به قدری بزرگ نبودن که تهیونگ بتونه با راحتی لم بده و لباس عوض کردن جونگکوک رو تماشا کنه. پس لباس ها توی خونهی خودشون پرو میشد! توی اتاق خودشون و در حالی که تهیونگ روی مبل مخمل سرمهای رنگ اتاق لم میداد و از آب شدن شکلات تلخ های مورد علاقش توی دهانش لذت میبرد و همسرش رو تماشا میکرد.
جونگکوک این رو دوست داشت. خیرگی تهیونگ در سکوت وقتی که لباس هاش رو عوض میکرد و گاهی با تن برهنه طول اتاق رو طی میکرد تا لباس بعدی رو از کاورش دربیاره و امتحان کنه. تهیونگ فقط شکلات میخورد و هیچ حرفی نمیزد. نیازی نبود تا بگه "این لباس مناسبه، اون بهت میاد و..". هیچ صحبتی نبود. جونگکوک از نگاه های تهیونگ همه چیز رو میفهمید. اینکه چقدر از لباس توی تن جونگکوک خوشش اومده، همگی از توی مردمک هاش قابل خوندن بودن.
چه اشکالی داشت که دوباره نگاه تهیونگ رو بخواد؟
بند ربدوشامبرش رو شل تر بست و اجازه داد قفسه سینهش بیشتر مشخص بشه. طرح درنای چینی و بامبو روی ربدوشامبر طوسی رنگ، با نخ های ابریشمی و با ظرافت تمام گلدوزی شده بود. این یکی از چیز هایی بود که جونگکوک با خودش از فلوریدا آورد و شاید.. دلش برای پوشیدنش تنگ شده بود. شاید باید جمله رو به این شکل برای خودش اصلاح میکرد: دلش برای پوشیدنش جلوی تهیونگ تنگ شده بود!
لبش رو گزید و گیلاسی رو از نوشیدنی آلبالو پر کرد. قصد نداشت امشب الکل بخوره چون هنوز معدش از الکل های چندین شب پیش بهم ریخته و سرش حساس بود. اما به نظر میومد آب آلبالو رنگ جذاب تری به نمایشش ارائه کنه!
برای چندمین بار نفس عمیق کشید و گیلاس به دست به طرف پنجرهی هال رفت. با تردید به پرده های هال نگاه کرد و بعد در یک تصمیم همه رو کنار زد و کل فضای خونه رو به نمایش گذاشت. اما کاملا به پنجره نزدیک نشده بود که دید.
چراغ خونهی طبقهی سوم ساختمون رو به رویی روشن بود. جزئیات زیادی هم بودن که میشد دید. جونگکوک گیلاس رو به آرومی پایین آورد. ضربان بالای قلبش آروم گرفت و بدون اینکه متوجه بشه، لبخندی نرم روی لبش نشست.
تهیونگ میزی رو به پنجرهی بزرگِ اون خونه چسبونده بود و لپتاپش و کاغذهاش همگی جلوی دستش بودن. انگار که چسبیده به پنجره کار هاش رو انجام میداد.
KAMU SEDANG MEMBACA
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fiksi Penggemarتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...