این پارت آخرین پارتی عه که از چین براتون عاپ میکنم :) دوازده ساعت تا بغل کردن مامانم مونده و روی صندلی های فرودگاه لش کردم تا ساعت پروازم برسه. این پارت رو به جبران کمبود پارت های قبل، طولانی تر نوشتم. امیدوارم که بتونه عشق شما رو داشته باشه🫒✨️
_________________________________________
- من واقعا با تنها موندن توی خونه مشکلی ندارم!
هلگاد غرغر کرد و توی صندلی عقب ماشین فرو رفت.جیمین همونطور که یک دستش به فرمون بود و دست دیگهش لیوان شیرچای رو نگه داشته بود، نگاهی از داخل آینهی ماشین به دختر انداخت:
- پدر تهیونگیت گفته اجازه ندم تنها بمونی.هلگاد چشم هاش رو چرخوند:
- و برای همین حتی سر قرارت با آقای وکیل هم من رو برداشتی آوردی گردش!یونگی که بیخیال روی صندلیِ کمک راننده نشسته بود، ابرویی برای هلگاد بالا انداخت:
- من از حضور تو معذب نمیشم خانوم اولیویا. تو خودت دو تا بابا داری!و قبل از اینکه هلگاد جوابی بده، یونگی از گیر افتادنِ ماشین پشت ترافیک استفاده کرد و با خم شدن سمت پسر کوچکتر، گونهش رو بوسید.
هلگاد چینی به چشم هاش داد و اخم کرد:
- حتی پدرم از تو خوددار تره آقای مین!و یونگی با دیدن عددِ طولانیِ چراغ قرمز، چونهی جیمین رو سمت خودش چرخوند و اینبار درست جلوی چشمهای هلگاد، لبهای جیمین رو بوسید و با زدن نیشخندی عقب رفت:
- آخیش..- محض رضای خدا!
هلگاد نالید و پلک هاش رو بست.جیمین ریز ریز خندید و یونگی با خونسردی توضیح داد:
- من دارم برای روز های آینده آمادهت میکنم هلگاد، وقتی که بابات برگرده خونه قراره هر روز و هر شب شاهد صحنه های رمانتیک باشی. بالاخره بعد از سه سال بهشون فشار اومده شاید-جیمین سلقمهای به پهلوی یونگی زد و هشدار داد:
- یونگ!یونگی از رو نرفت:
- خب چیه؟ هلگاد احتمالا بیشتر از من و تو هم دیده! تو نمیدونی بچه های امروزی با این ماسماسک های توی دستشون چه چیزایی-این بار صدای گوشی یونگی بود که اجازه ی صحبت رو ازش گرفت. مردِ مو مشکی گوشی رو از جیبش بیرون کشید و خندید:
- بیا! حلال زاده!هلگاد خودش رو جلو کشید و با دیدن اسم پدرش روی صفحه، لبخندی زد. تهیونگ بهش قول داده بود که باباش رو برمیگردونه. قول داده بود آرامش و لبخند به خونهشون برمیگرده و همه چیز حالت عادی میگیره. شاید الان هم پیش جونگکوک بود. هلگاد دوست داشت با پدرش صحبت کنه و بپرسه که تلاش هاش به کجا رسیده.
دختر غرق در افکارش راجع به آینده بود که با شنیدن صدای گرفتهای از پشت گوشی، اخم هاش در هم رفت. اول فکر کرد که اشتباه شنیده. یونگی گوشی رو روی گوش چپش گذاشته بود و هلگاد که درست پشت سر یونگی بود، میتونست تا حدی صدای پدرش رو بشنوه.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...