خیلی دلتنگتون بودم، حالتون چطوره؟🍉✨️
________________________________________
جونگکوک موفق شد قبل از اینکه تهیونگ به ماشین برسه، لبخندش محو کنه و اخم رو جایگزینش بکنه. نوری که روی برف های سراسرِ کوچه میتابید و بازتاب میشد، باعث میشد جونگکوک نخواد عینک مشکی رنگ رو از روی چشمش پایین بیاره. البته همون هم بهتر بود که نگهش داره چون وقتی تهیونگ بدون حرفی، در ماشین رو باز کرد و کنار جونگکوک نشست، چشم های مرد کوچکتر گرد شدن. انتظار داشت تهیونگ اون رو از ماشین بیرون بکشه یا کنار در راننده توقف کنه. اما همسرش در کمال آرامش داخل ماشین نشسته بود.
سکوت بود. فقط سکوت.
تهیونگ مستقیم به رو به رو نگاه میکرد، مثل کسی که یک اوبر رو تا مقصد مشخصی گرفته باشه و حالا منتظره که ماشین حرکت کنه!
جونگکوک بدونِ گفتن جملهای، بهش خیره شده بود. کمی طول کشید تا به خودش بیاد و متوجه بشه که باید تظاهر کنه از دیدن تهیونگ توی ونکوور تعجب کرده.
- اینجا چیکار میکنی؟
لحنش بر خلاف چیزی که میخواست نشون بده، نرم و آهسته بود. چون محض رضای خدا، چند وقت بود که کنار تهیونگ توی یک ماشین ننشسته بود؟ چرا توی دلش میخواست که تهیونگ لجبازی کنه و پیاده نشه و کل روز رو به زور بهش بچسبه؟ چرا قلبش داشت به مغزش چیره میشد؟تهیونگ لبش رو تر کرد و عینکش رو با آرامش از روی صورتش برداشت:
- کجا میری؟جونگکوک اخمی کرد:
- بدون اجازهی من سوار ماشینم شدی و مثل یک طلبکار ازم میپرسی کجا میرم؟تهیونگ نگاه کوتاهی به اون کرد و لحنش این بار ملایم تر شد:
- میخوام باهات بیام.جونگکوک پلکی زد:
- ..چی؟قلبِ جونگکوک تند میزد. هم هیجان بود، هم تعجب و هم سردرگمی. بعد از اینکه به ونکوور اومده بود، تهیونگ حتی سراغش رو هم نمیگرفت. البته خب مشخصا هلگاد همه چیز رو بهش گزارش میداد اما رفتار های تهیونگ همچنان سرد بودن. هنوز یادش بود که توی فرودگاه موقع فرستادن یا اومدن دنبال هلگاد، چطور نادیدهش میگرفت و میرفت. تلاش های اخیر تهیونگ نشون میداد که اون هم از این وضع خسته شده. هر دوی اون ها به دنبال صلح بودن و این جونگکوک رو خوشحال میکرد.
تهیونگ گرد و خاکی که دیده نمیشد رو از روی شلوار اتو شدهش تکوند:
- از دیدنم اینجا تعجب نکردی.جونگکوک پوزخند کمرنگی زد:
- دیگه یه بچه دانشجو نیستم که با دیدنت دست و پام رو گم کنم تهیونگ.دروغ میگفت. دلش لرزیده بود. تند تر از حالت عادی پلک میزد و آب دهانش رو قورت میداد. همگی به خاطر تهیونگ بود. این قرار نبود عادی بشه، جونگکوک خیلی بیشتر از این ها تهیونگ رو دوست داشت و پیش خودش نمیتونست انکارش کنه.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...