10 • جرات

1.9K 462 257
                                    

سلام عزیزانم🌨
این نویسنده خیلی دلش تنگ شده و وسط امتحاناش تصمیم گرفته ۶ تا امتحانِ پشت سر هم رو ایگنور کنه تا گری بنویسه❄️
*پیچیدن هندونه ها لای پتو

_________________________________________

- اتوگالری کیم...
دانشجوی تربیت بدنی زیر لب زمزمه کرد و کارت رو توی جیبش برد. همونجا بود، جلوی اتوگالری و حتی نمیدونست چرا اونجا ایستاده بود. شاید برای بیشتر شناختن اون مرد؟ شاید چون کنجکاو شده بود؟ شاید هم واقعا کراش زده بود! هر چند رفتار های مرد توی کافه بار نزدیک دانشگاه، کمی عجیب و غریب بود اما چیزی رو به جون جونگکوک انداخته بود که پسر نمیتونست از فکرش بیرون بیاد.

کوله‌ی سیاهرنگش رو روی دوشش جابجا کرد و موهاش رو توی شیشه یکی از ماشین های پارک شده جلوی اتوگالری مرتب کرد. وقتی دستگیره‌ی طلایی و نقره‌ای رنگِ نقش دار رو لمس کرد، تردید مثل ساقه های پیچک، از سمت مغزش به طرف قلبش پیچید و باعث شد انگشت های یخ زده‌ش از سرما‌ رو به آرومی عقب بکشه.

- دارم چیکار میکنم؟
زیر لب با لحنی بی حوصله گفت و اخم کرد. قدمی عقب رفت و با تکون دادن سرش به دو طرف، از اونجا فاصله گرفت.

سوز سرد پاییزی باعث شد بینی‌ش رو بالا بکشه و دستش رو داخل جیب کاپشنش فرو ببره. نگاهی به اطراف کرد و سمت خیابون رفت تا تاکسی بگیره. انگار که یکدفعه خسته شده بود و حوصله‌ی هیچ چیز رو نداشت.

سوار تاکسی شد و به دانشگاه برگشت. خورشید هنوز غروب نکرده بود ولی تابشش کم جون تر از ظهر بود. یک ساعت دیگه کلاس داشت و از همین الان توی ماهیچه هاش احساس کوفتگی میکرد.

نگاهش به کافه بار خورد و سر درِ چوبی و براقش. نفس عمیقی کشید و به سمت کافه رفت. مثل همیشه گوشه ترین قسمت رو انتخاب کرد و پشت میز نشست.

- چرا نیومدی داخل؟

با شنیدن صدای آشنای کنارش، کوله پشتی‌ای که داشت میذاشت روی صندلی از دستش رها شد و سر جاش سیخ نشست:
- اوه خدای بزرگ!
صداش آروم ولی شوکه بود.

تهیونگ در حالی که نیِ شیشه‌ایِ لیمونادش رو بین دندان هاش گرفته بود، لبخند کجی هم به لب داشت. بارونی نازکِ سیاهرنگی رو روی بافتِ طرح دار طوسی پوشیده بود و شلوار جین سیاهرنگش، به قدری تنگ بود که جونگکوک با دیدن ران هاش، گونه‌ش رو از داخل دهان گزید.

تهیونگ دستش رو زیرِ چونه‌‌ش زد:
- به نظر من هم قشنگن.

جونگکوک نگاهش رو به چشم های براق تهیونگ داد:
- چی؟

تهیونگ لیوان رو روی میز گذاشت و دستش رو با ضربه‌ای آهسته روی ران راستش کوبید:
- همینا که داشتی بدجور نگاهشون میکردی.

نفس جونگکوک قطع شد و گونه هاش داغ و احتمالا قرمز شدن. تهیونگ در سکوت به خوردن لیمونادش با نی مشغول شد و از تماشا کردن حالتِ معذبِ جونگکوک لذت برد.

GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬Where stories live. Discover now