یکشنبه؟ شعرِ محض عه!
امروز پنجشنبهست✨️🍋🟩_________________________________________
- میخوای تا آخر همینجور وایستی؟
تهیونگ در حالی که آستین های بلوزش رو بالا میزد پرسید و ندید که جونگکوک چطور پوست لبش رو با دندون کشید.فضای حموم اتاق جونگکوک کوچک نبود. قسمتی از اون یک وان سفید قرار داشت و در کنارش یک فضای شیشهای تک نفره برای دوش گرفتن. کاشی های کف به رنگ لاجوردی بودن و دیوار های حمام، ترکیبی از آبی اقیانوسی و سفید. تهیونگ تا به حال این قسمت از خونهی جونگکوک رو ندیده بود و نگاهش داشت روی تک تک قسمت ها چرخ میزد.
سمت دیگهی حمام که قسمتِ دستشویی میشد، یک روشویی صدفی جمع و جور داشت که جلوی آینهش شمع های استوانهای آبی رنگی گذاشته شده بود. شمع ها تا نیمه استفاده شده بودن و به نظر میرسید معطر باشن.
تهیونگ پاچه های شلوار رو هم بالا داد و گفت:
- خب، بیایم سراغ تو.جونگکوک همینجور با دست های قفل شده دور بدنش، وسط حموم ایستاده بود. تهیونگ جوری خونسرد به نظر میرسید انگار میخواد گربهی خونگیش رو حموم کنه، نه همسرش که تقریبا سه ساله ازش جدا زندگی کرده و دستش به تن برهنهش نخورده!
انگشت های پاهای جونگکوک توی دمپایی سیاهرنگ جمع شد. نمیفهمید چرا نمیتونست اون حس معذب کننده رو از خودش دور کنه. انگار همه چیز براش غریب بود.
- جونگکوک؟
صدای تهیونگ باعث شد جونگکوک از جا بپره و سرش رو به سرعت بالا بیاره:
- چیه؟!تهیونگ نگاه نامطمئنی به چهرهی مرد مو مشکی کرد، نهایتا لبش رو تر کرد و گفت:
- میخوای لباسات رو در نیاریم؟ فقط سرت رو میشورم.جونگکوک نگاهی به لباساش کرد و با دیدن اینکه عین یک بچه گربه توی خودش جمع شده و با دست هاش بدن خودش رو محکم بغل کرده، لب گزید. دست هاش رو پایین آورد و سعی کرد آسوده تر بایسته. تهیونگ که نمیخواست آزاری بهش برسونه، چرا طوری رفتار میکرد انگار در حال دفاع کردن از خودشه؟
نفس عمیقی کشید و دستش رو سمت دکمه های بلوز برد:
- نه میتونم-- چند لحظه صبر کن. الان میام.
تهیونگ گفت و به جونگکوک اجازهی فکر کردن نداد و از حموم خارج شد.جونگکوک با ابروهای بالا رفته از پشت موهای مواج سیاهش به درِ بستهی حموم خیره شد. یک دقیقه هم نگذشته بود که تهیونگ برگشت. چهارپایه پلاستیکی که جونگکوک به عنوان نگهدارندهای برای گلدون هاش استفادهش میکرد رو دستش گرفته بود و با لبخند کمرنگی وارد حموم شد.
جونگکوک پلکی بهش زد:
- چیکار میکنی؟تهیونگ درب شیشهای اتاقک رو باز کرد و چهارپایه رو زیر دوش گذاشت:
- نمیتونی به خاطر کمرت طولانی بایستی. نشستن توی وان هم سخت تره برات. پس تا یه مدت روی این چهارپایه زیر دوش بشین و حموم کن.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...