*دست کردن توی زنبیل و پاچیدن شکلاتِ مولودی توی چشاتون🍭🍬🍫🧁🍪🍩
*ادیت نشده
_________________________________________وقتی جونگکوک چشم هاش رو باز کرد، همه چیز مبهم و گیج کننده بود. انگار که خودش بیدار شده بود اما مغزش هنوز زیر پتو چرت میزد. ملچ ملوچی کرد و سعی کرد با مالیدن گونهش به پارچه نرم و مشکی رنگی که یک میلیمتر باهاش فاصله داشت، دوباره خودش رو به خواب گرم و نرمش برسونه. تشک طبی آلمانی دانلو پیلو و لحاف طوسی رنگ کویین، واقعا ارزش خرج کردن اون مقدار پول رو داشتن. جونگکوک توی خواب و بیداری لبخند زد و گونهش رو به لحاف گرمش چلوند!
صبر کن.. اون تموم تختش طوسی بود. پس اون مشکی رنگی که دیده بود چی بود؟..
با بی میلی چشم هاش رو باز کرد و دوباره نگاه کرد. اشتباه نکرده بود، واقعا مشکی بود. گرم و نرم. در عین حال.. کمی عضلهای؟ ولی مگه لحاف عضله داشت؟ لحاف عضلهای؟ چه بامزه و کیوت! هه!
جونگکوک از لای پلک های نیمه بازش نگاه خوابآلود دیگهای به سیاهیِ نرم و گرم کرد و ریز ریز خندید:
- لحاف عضلهای!
و انگشتش رو بالا آورد و به نرمی به لحاف کشید.همونطور که توی افکارِ گیج و مهآلودش پرسه میزد، نگاهش یواش یواش بالا رفت و اونجا بود که انگشتش توی هوا خشک شد و لبخند بچگانهش روی لبش ماسید. دو چشم کاملا باز و سرگرم شده، از لای تار هایی طلایی رنگ، مشغول دید زدنش بودن. لبخندِ کجِ تهیونگ، جونگکوک رو کاملا از خواب پروند.
سعی کرد هول زدگی خودش رو نشون نده و خودش رو نبازه:
- ص.. صبح بخیر.تهیونگ فقط نگاهش کرد، بدون عجله و با نگاهی که مثل خورشید، تموم آدم برفی های ونکوور رو ذوب میکرد. کجیِ لبهاش دل جونگکوک رو میلرزوند. حس کرد دوباره داره گرمش میشه. قطعا تا دو دقیقهی دیگه، گونهش رنگ میگرفت.
تهیونگ که به نظر میرسید خیلی سرحال تر از دیشبه، سرش رو جلو آورد و روی بینی جونگکوک رو بوسید:
- صبح بخیر بندِ دل.دو دقیقه تبدیل به سه ثانیه شد و جونگکوک به رنگِ هلوی ژاپنی در اومد. لمس لب های تهیونگ حتی روی بینیش هم مثل یک نوجوون هجده ساله، قلبِ اون رو به تاپ تاپ انداخته بود.
- خوب خوابیدی؟
تهیونگ با ملایمت پرسید و خیره به جونگکوکِ گُر گرفته و بیحرکت، دستش رو لای موهای سیاه و مواجش فرو برد و ناز کرد.- خوب خوابیدم، تو چطور؟
با اینکه ظاهر جونگکوک کاملا آشفته و عجیب به نظر میرسید، اما صداش کاملا عادی شده بود. دوست نداشت به همین راحتی دوباره اجازه بده که قلبش تصمیم بگیره و مهربونی کنه. تهیونگ انتخاب های زیادی رو ازش گرفته بود، نمیخواست دوباره وا بده. مرد باید بیشتر تلاش میکرد و جونگکوک میخواست ببینه تهیونگ تا کی به این رفتار های مظلومانه ادامه میده. آیا واقعا تغییر کرده یا این فقط یک تظاهره؟
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...