4 • لاله های سفید

1.9K 504 461
                                    

چی شده من اینقدر جدیدا دلم براتون تنگ میشه؟
توطَئَه‌ای در کار است!

*با تشکر از گوجه برای کمک در ایده پردازی🍅🤍

_________________________________________

آخرین تکه‌ی شیشه رو هم توی سطل زباله انداخت و دستکش ها رو از دستش بیرون آورد. ساعت نزدیک هشت بود و جونگکوک نایی برای لباس پوشیدن نداشت. انگار همه‌ی انرژیش گرفته شده بود. دلش میخواست به اتاق خوابش بره و تا ظهر روی تختش دراز بکشه.

حلقه‌ی طلاییش رو از روی زمین برداشت و لبش رو گزید. نور خورشید از سمت پنجره توی چشمش میزد اما اهمیتی نداد و حلقه رو بین انگشت هاش جابجا کرد:
- یعنی.. دستم نکنمش؟ لابد اونم حلقه‌ی من رو دور انداخته.

سرش رو بالا داد و به سقف نگاه کرد، با انگشت اشاره‌ش زیر پلک پایینش رو خاروند و بینی‌ش رو از اشک هایی که نریخته بود، بالا کشید.

- من یه احمقم.
زمزمه‌ش به گوش خودش هم نرسید، با این حال حلقه رو دوباره به انگشتش برگردوند.

این انتخاب خود جونگکوک بود. اینکه مقابل تهیونگ کوتاه بیاد، قدرتش رو به رخ نکشه و فردِ قابل انعطاف ماجرا باشه، انتخاب خودش بود‌. اینکه اجازه بده تهیونگ کنترل رابطه‌شون رو داشته باشه و اکثر مواقع حرف، حرفِ اون باشه هم انتخاب جونگکوک بود. نه به این خاطر که جونگکوک از تهیونگ میترسید یا چی، اون فقط.. تحت سلطه‌ی تهیونگ بودن رو دوست داشت. این بخشِ قبول شده‌ی رابطه‌شون از دو سمت بود. از همون اول هم همین بود. جونگکوک ناخوداگاه مقابل تهیونگ به زانو درمیومد و میذاشت اون کنترلش کنه.

اما این جدایی سه ساله.. این کمی فرق میکرد. جونگکوک واقعا نیاز داشت تا به تهیونگ چیزی رو ثابت کنه که حالا از اثباتش، تقریبا ناامید شده بود. مکالمات قدیم شون، تکه تکه یادش میومد و مثل خرده شیشه‌ هایی که جمع کرده بود، به جای سطل زباله، روونه‌ی قلبش میشدن.

" - یعنی خوشحالی من مهم نیست؟! "
" - اول باید کنارم باشی تا خوشحال باشی کوک. "

دستش ناخواسته حلقه‌ی انگشتش رو لمس کرد:
- باز هم درست میگفتی ته، باز هم حق با توئه. انگار فقط کنار تو میتونستم خوشحال باشم.

خنده‌ی تلخ و عمیقی سر داد و از آشپزخونه بیرون رفت. سوزش پوستش رو به کل فراموش کرده بود و میلی به نگاه کردن به سوختگی هاش هم نداشت. به سمت اتاقش رفت تا لباس بپوشه. حتی به شاگرد هاش خبر نداده بود دیر میرسه. لعنت به تهیونگی که اینقدر بد موقع پیداش شده بود و نمیدونست چی از جونش میخواست.

صدای باز شدن در خونه بدون اینکه کسی در بزنه، جونگکوک رو وحشت زده کرد. سریع سمت راهرو نگاه کرد. هیچکس غیر از هلگاد و خودش، رمز در رو بلد نبود-

GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬Where stories live. Discover now