دلام، سه شنبهتون پنج شنبه شد👩🏻💻✨️
_________________________________________
جونگکوک روی مبل نشسته بود و کنارش تهیونگ، در حال مغز کردنِ پسته های نمکی بود و اونا رو یکی یکی توی دهان جونگکوک میچپوند.
- بسه دهنش تاول زد مرد!
زنی که در حال هم زدن مواد کیک زعفرونی بود گفت و کاسهی توی دستش رو روی میز گذاشت. هرچند زن واقعا خوشحال بود که اون دو مرد به هم برگشتن و دیگه خبری از اون فاصلهی چند هزار مایلی نیست.پسته هایی که فرزانه از ایران سفارش داده بود، به طرز عجیبی برای جونگکوک خوشمزه بودن. البته اینکه تهیونگ یکی یکی پسته ها رو براش باز میکرد و توی دهانش میگذاشت، بی تاثیر نبود. پسته های نمکی که کمی هم ترشیِ بوداده شدن با آبلیمو رو داشتن.
تهیونگ به انگلیسی گفت:
- جونگکوک پسته دوست داره.قبل از اینکه فرزانه حرف بزنه، پسر بنفش پوش با لپ هایی که باد کرده بود، ملچ ملوچ کنان با فارسیِ خیلی عجیب غریبی گفت:
- پِسه دوس دارام.تهیونگ خندید:
- دارَم. اَ.جونگکوک اخم کرد:
- دارررَم!فرزانه پودرِ هِل رو به محتویات کاسه اضافه کرد و خندید:
- من بودم تا الان خورده بودمش تهیونگ.مرد مو طلایی اخم کرد و با چشم غرهای به خواهرش نگاه کرد. زن با بیخیالی قالب کیک رو برداشت و کاغذ روغنی رو کفِش انداخت. هلگاد عاشق کیک های زعفرونی بود و هر بار که این دختر به عمهش میرسید، با اصرار زیاد ازش کیک های خونگی زعفرونیش رو طلب میکرد.
تهیونگ پستهی دیگهای رو مغز کرد و به طرف دهان جونگکوک گرفت. وقتی پسر خواست اون رو بخوره، تهیونگ با بدجنسی پسته رو عقب کشید و بین لب های خودش گذاشت.
جونگکوک با چشمهایی گرد پلک زد و به پستهی بین لبهای تهیونگ نگاه کرد. لبش به صورت منحنی دراومد. تهیونگ نگاهی به سمت آشپزخونه کرد و با دیدن اینکه فرزانه و هلگاد به سمتِ فر خم شدن تا شعله رو چک کنن، تهیونگ خودش رو به طرف جونگکوک کشید و با گذاشتنِ دستش پشت سرِ پسر، لبهاشون رو به هم رسوند. البته که پسته به صاحبِ خودش رسید و تهیونگ هم گاز دلنشینی از لب های یار گرفت!
فرزانه که بلند شده بود تا قالب کیک رو بیاره، با دیدن صحنه روبه روش به سرعت برگشت و فر رو خاموش کرد و اجازه نداد هلگاد از جا بلند شه:
- عه عمه پس این که خاموش شد!هلگاد با اخم به داخل فر زل زد:
- یعنی چی؟ همین الان روشن بود که.فرزانه فندک رو برداشت و در فر رو باز کرد:
- بیا بگیر دوباره روشن کن ببینم. فرتون مشکل داره.هلگاد از همه جا بیخبر دوباره فر رو روشن کرد و شعله رو چندین بار کم و زیاد کرد و بهش خیره شد، غافل از اینکه پدرهاش در حال لاو ترکوندن وسطِ هالِ خونه بودن.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...