میخوام توی این پارت، خودمم همراه شما کامنت بذارم. بیاید خوش بگذرونیممم!
هایاح!_________________________________________
- مارتینی.
پسر مو مشکی گفت و روی کانترِ بار خم شد:
- اگه میشه برام سه تا زیتون بندازید.دختر پشت کانتر، لبخندی جذاب تحویلش داد:
- حتما.جونگکوک لبخند نزد و فقط مودبانه تشکر کرد. به جنس مخالفش میلی نداشت. این رو وقتی چندین بار با دخترای دانشکده قرار گذاشته بود متوجه شده بود. انگار نمیتونست به قرار هاشون به چشم یک قرار عاشقانه نگاه کنه و هیچ کدوم از اون رابطه ها حتی نتونستن به تختش ختم بشن.
جونگکوک سختش بود. توی محیط دانشکدهی تربیت بدنی، کلی پسر با عضلههای درشت همراه دوست دختر های کمر باریکشون قدم میزدن و جونگکوک حس میکرد میون اون جمعیت، عجیب غریب به نظر میرسه. مثل یک مهرهی سیاهِ اوتِلو که توسطِ حجم عظیمی از مهره های سفید محاصره شده باشه.
همکلاسی هاش مدام بهش سیخونک میزدن که دوست دخترش رو نشونشون بده و وقتی جونگکوک میگفت که دوست دختر نداره، همه بهش غر میزدن! خب کسی باورش نمیشد جئون جونگکوک دوست دختر نداشته باشه. اون در نگاه همه مثل یک پکیج کامل بود. توی رشتهش بهترین بود، چهرهی جذاب و در عین حال کیوتی داشت، خوش صحبت و اجتماعی بود، استاد های دانشکده ازش تعریف میکردن و خلاصه اینکه از نظر دیگران نمیشد روش عیبی گذاشت.
اما فقط خود جونگکوک میدونست که درونش چه آشوبی وجود داره. فقط خودش از نگاه های زیرزیرکیش به پسر های جذاب و قد بلندِ دانشکده خبر داشت. اما هرگز جرات نمیکرد جلو بره. شاید به خاطر جو محیط دانشگاه بود. شاید از نگاه بقیه میترسید، شاید میترسید دیدگاه دوست ها و همکلاسی هاش نسبت به اون عوض بشه. یا حتی خبر گی بودنش به اساتید برسه و اونا نتونن با این قضیه، خوب کنار بیان.
صدای دختر پشت کانتر، اون رو به خود آورد. بدون نگاه کردن به چشم های دختر، لبخند کمرنگی زد و گیلاسش رو جلو کشید.
کمی ازش مزه کرد و بدون صبر کردن، یکی از زیتون های بدون هسته رو با دندون از خلال چوبی جدا کرد و داخل دهانش کشید.
- یک لیموناد و یک دم کردهی نسترن. یک لیوان و قاشق اضافه هم برام بذارید.
جونگکوک سرش رو چرخوند و پلکی زد. دم کردهی نسترن؟ تا حالا این رو از کافه بار نزدیک دانشگاهش سفارش نداده بود. اصلا حتی اسمش رو هم جایی ندیده بود. اصولا بدون نگاه کردن به منو، فقط سفارش میداد، اما حالا داشت با کنجکاوی به مرد کنار دستش نگاه میکرد.
همونطور که داشت زیتون رو میجوید و چهرهی مرد رو وارسی میکرد، اون به سمتش برگشت و غافلگیرش کرد. دهان جونگکوک از جویدن ایستاد و مردمک چشم هاش رو به سمت دیگهای چرخوند، چون برای چرخوندن سرش، دیر شده بود.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...