عصر با نگاه کردنِ فیلمِ la la land گذشته بود و بعد از اون، یونگی و جیمین به آپارتمان رو به رویی برگشتن. خبری از تیفانی نبود و تهیونگ از این بابت راضی به نظر میرسید. صدای اون زن برای تهیونگ مثل روشن کردن اره برقی بود، درنده و پر سر و صدا!
هوا تاریک شده بود و تهیونگ برای شام، مرغ بخار پز و سالاد ذرت سفارش داد. کم پیش میومد حوصله غذا درست کردن داشته باشه و لازانیای متقارنِ ظهر هم، انرژی زیادی ازش گرفته بود.
شام هم توی سکوت خورده شد همراه با مراعات کردن های تهیونگ برای هر حرکت از سمت جونگکوک. پسر حس میکرد هر تکونی که میخوره، زیر نظر گرفته میشه. مرد مو طلایی حتی نمیذاشت جونگکوک برای خودش آب بریزه و پارچ رو عمدا سمت خودش میگذاشت تا اون برش نداره!
جونگکوک در حال برداشتن آخرین تکهی مرغش با چنگال بود که تهیونگ با لحن ملایمی گفت:
- جونگکوک.نگاه مرد کوچکتر بالا اومد و سوالی شد. تهیونگ لبش رو روی زبونش کشید و گفت:
- پس فردا دادگاه اون مَرده.نگاه جونگکوک کدر شد و به سمت دیگهای نشونه رفت. دلش نمیخواست دوباره با اون مرد رو به رو شه. اون فکر کرده بود که جونگکوک شوهر یا دوست پسرِ تیفانیه و بعد از فرستادن نامهی تهدید برای اون زن، سراغ آپارتمانش اومده بود و اون رو با جونگکوک دیده بود، پس خواسته بود اینطور انتقام زندان افتادن همسرش رو از تیفانی بگیره. که خب واقعا احمقانه تصمیم گرفته بود.
- میخوام یونگی رو به جات بفرستم، فکر کنم این چند وقت بهتره استراحت کنی.
تهیونگ با دیدن حالت چهرهی جونگکوک گفت و لیوان آب رو پر کرد.هلگاد در سکوت به اون دو نفر نگاه میکرد. جونگکوک لب گزید و پرسید:
- دادگاه اجازه میده؟تهیونگ سر تکون داد:
- معلومه که میدن.
و لیوان آب رو به سمت دهانش برد.هلگاد چنگالش رو توی نخود فرنگی بشقابش فرو کرد:
- نه به لازانیای چرب و چیل ظهر و نه این مرغِ خشک شده! پدر نمیشه فردا قرمهسبزی درست کنی؟تهیونگ ابرو بالا انداخت:
- یک روز که رفتیم دیدن عمه میگم برات درست کنه.جونگکوک لبش رو گرد کرد. قرمه سبزی.. فقط دوبار خورده بودش. غذای عجیبی بود. نمیدونست ایرانی ها این ترکیبات عجیب غریب رو از کجاشون در میارن. عجیب ترین چیزی که جونگکوک قبلا توی خونهی خواهرخوندهی تهیونگ خورده بود، کله پاچه بود. که البته نتونست بیشتر از دو سه لقمه بخوره. اونقدر چرب بود که حس میکرد سردرد گرفته! و خب وقتی دید که پدر تهیونگ، چشم گوسفند رو خورد، دیگه نتونست به اون غذا لب بزنه. ایرانی های عجیب!
- خب پس فسنجون درست کن. بابا هم دوستش داره.
تهیونگ نگاهی به جونگکوک کرد. جونگکوک هم نگاهی به تهیونگ. حرفی رد و بدل نکردن. فقط خیره خیره به چشم های هم زل زده بود و لبخند کج هلگاد رو نمیدیدن. لحظهای بعد تهیونگ از جا بلند شد و بشقاب خالیش رو به آشپزخونه برد:
- باشه درست میکنم.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...