*بغل کردن تک تک هندونه هام
ببخشید اینقدر نبودم، یکم مراسم و بعدش کارای سال آخر دانشگاه بود. مرسی که منتظر گری موندید🫒*دادن آب هویج به دستتون
_________________________________________
شب سال نو بود و دانشجوی تربیت بدنی، سه ساعت تموم توی کافهی نزدیک خونهش منتظر کسی بود که بهش زنگ بزنه. اما گوشی زنگ نمیخورد. براش پیام گذاشته بود و جوابی نگرفته بود، حتی دوباره هم خودش تماس گرفته بود اما تهیونگ رد تماس میزد و با این کار کاملا به جونگکوک میفهموند که: سرم حسابی شلوغه.
پسر موهای بلند و پرکلاغیش رو با کشِ نازکی، بالای سرش جمع کرد. طره هایی که کوتاهتر بودن، بسته نشدن و تا روی گونه های رنگ پریدهش رو با حالت شلختهای پوشوندن. کمی کنارشون زد و با حالتی عنق و بی حوصله به درخت کریسمس گوشهی کافه نگاه کرد. دختری در انتهای کافه در حال پیانو زدن بود و لباس سبزِ تیرهای به تن داشت. آهنگ هایی مثل جینگِل بِلز جزو آخرین هایی بودن که جونگکوک اون لحظه میخواست بشنوه و به نظر میرسید دخترِ پیانیست فقط بلده همون رو بنوازه!
چشم هاش رو چرخوند و قلوپی از شیرکاکائوی تازه و گرم جلوش رو خورد. تهیونگ بهش قول داده بود که کریسمس رو با هم میگذرونن و گفته بود که قراره جونگکوک رو حسابی غافلگیر کنه. و البته که غافلگیرکننده بود. جونگکوک فکر نمیکرد با وجود داشتنِ یک دوست پسرِ میلیاردر، کریسمسی که توی اون سینگل نبود رو هم مثل سینگل ها بگذرونه در حالی که تک و تنها کنجِ یک کافه نشسته و زوج های سبز و قرمز پوش رو نگاه میکنه که در گوش هم حرف میزدن و هدیه های همدیگه رو باز میکنن.
شیر کاکائوش کم کم رو به اتمام بود و بیست دقیقه تا سال نو باقی مونده بود. آهی کشید و دوباره صفحهی گوشیش رو روشن کرد. تهیونگ نه پیامی گذاشته بود و نه تماسی ازش وجود داشت.
قلوپ آخر شیرکاکائوش برابر بود با صدای صاحب کافه:
- دوستانِ عزیز، خیلی شرمندم ولی همونطور که توی صفحهی اینستاگرام و وبسایتمون اطلاع دادیم، کافه برای ساعت یازده و نیم شب به بعد رزرو شده و مجبوریم از تمامی شما عزیزان بخوایم که کم کم اینجا رو ترک کنین.کسی اعتراض خاصی نکرد، ظاهرا همه از برنامهی رزرو های کافه خبر داشتن به غیر از جونگکوک. پسر حالا دمغ تر از قبل به ماگ خالی رو به روش زل زد و بعد نگاهی به پاکتی کرد که با ذوق بسته بندیش کرده بود و ربان قرمز پهنی بهش بسته بود.
اونقدر توی فکر رفته بود که ندید همه زوج ها، کافه رو ترک کردن و صدای پیانو هم قطع شده. هول هولکی از پشت میز بلند شد و همراه کادوی قرمز توی دستش، به طرف خروجی رفت. قبل از اینکه بخواد در رو باز کنه، کسی صداش کرد:
- آقای جئون، شما نه.جونگکوک با ابرو های بالا رفته به سمت مرد صاحب کافه برگشت. چهرهش به مکزیکی ها میخورد و چندسالی بود که جونگکوک به کافهش رفت و آمد داشت.
STAI LEGGENDO
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...