شما چیپس سرکهای رو به ویسکی ترجیح دادید اما من با این وجود دوشنبهتون رو تبدیل به پنجشنبه کردم😔
*مالیدن منت بیشتر
*لمیدن زیر باد پنکه_________________________________________
یک ساعتی میشد که پزشک جونگکوک به کانادا و ونکوور رسیده بود. نظر اون هم راجع به آسیب دیدگی جونگکوک، مثل پزشک قبلی بود. کمر جونگکوک خطر بزرگی رو رد کرده بود ولی خوشبختانه مورد جدی پیش نیومده بود.
قرار شد که جونگکوک تا چند وقت توی ونکوور تحت نظر بمونه تا زمانی که پزشک بهش اجازهی مرخصی بده و بعد از اون.. تهیونگ مستقیم چیزی نگفته بود اما از قبل داشت توی ذهنش همهی برنامه ها رو برای برگردوندنِ جونگکوک به فلوریدا میچید!
- این مرد رو میشناسید؟
افسر پرسید. تهیونگ به فیلم دوربین مداربسته نگاه میکرد، اخمی روی صورتش نشسته بود. دوربین لحظهی ورود اون مردک به آپارتمان جونگکوک رو ثبت کرده بود. اون مرد عملا در رو هل داده بود و داخل شده بود. اما باقی اتفاقات ثبت نشده بود.تیفانی با اخمی، تبلت رو از دست افسر پلیس کشید:
- اوه اوه! من این پدر صگ رو میشناسم!نگاه تهیونگ به بالا کشیده شد:
- چی؟زن با حرص موهای فرفریش رو عقب زد:
- اون برای من یه نامهی تهدید به مرگ فرستاده بود چون موکلم که زنش باشه رو فرستادم زندان!تهیونگ در یک لحظه همه چیز رو کنار هم چید. سوتفاهم بود. کسی با جونگکوک مشکلی نداشت. و اگه اون مرد واقعا میخواست جونگکوک رو بکشه، وقتی که جونگکوکش بی حرکت روی زمین افتاده بود، میتونست این کار رو بکنه. اما این بیشتر شبیه به چیدن یک سناریو برای ترسوندنِ خانمِ وکیل به نظر میرسید.
و حالا خونِ تهیونگ توی رگ هاش میجوشید، چون اگه این زنِ احمق پاش رو توی خونهی همسرش نمیذاشت، اون مرد فکر نمیکرد که این دو نفر با هم ارتباط نزدیکی دارن.
تهیونگ انگشتش رو سمت زن گرفت:
- به موقعش باهات تسویه میکنم.تیفانی که همه چیز رو از روی چهرهی عصبی تهیونگ میخوند، دست به کمر شد:
- چشم های کورِ اون مرتیکه تقصیر من نیست کیم!افسر پلیس میون صحبت دو نفر پرید:
- میشناسیدش خانوم میلر؟تیفانی سر تکون داد:
- بله.- چند لحظه تشریف بیارید.
افسر به سمت صندلی ها اشاره کرد. تهیونگ نفسش رو با کلافگی فوت کرد و به اتاق برگشت. جونگکوک پلک هاش رو بسته بود و سرِ هلگاد روی مچ دستش بود. دخترکشون هم خواب بود.
جیمین با بی حوصلگی توی گوشیش میگشت.تهیونگ با تن آرومی صدا زد:
- یونگ.یونگی از روی صندلی کنار هلگاد بلند شد و به طرفش اومد. تهیونگ لبش رو تر کرد و آهسته گفت:
- میخوام زودتر از پلیس، اون مرتیکه رو بگیریم.
KAMU SEDANG MEMBACA
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fiksi Penggemarتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...