بعد از دو هفته و نیم، سلام🦦
بگید که برام یه چیز خوشمزه آوردید، من کمپوت آناناس میخوام، و گیلاس.. و توت فرنگی.. و کیک شکلاتی و چیپس سرکهای🥲*متن رو فقط یه دور ادیت کردم، اگه مشکلی بود بگید
_________________________________________تیفانی برای بار چهارم توی اون ساعت پرسید:
- جئون، نمیخوای بگی چت شده؟جونگکوک بطری قهوهای رنگ رو به لبش نزدیک کرد و دوباره جرعه بزرگی ازش نوشید. رگ های چشمش ملتهب و قرمز بودن. تیفانی میتونست متوجه بشه امشب با شب های قبلی که جونگکوک رو میدید و باهاش مست میکرد متفاوته. جونگکوک اکثرا موقع نوشیدن میخندید و درمورد هیچ چیزی جدی نبود.
اما تیفانی یقین داشت اتفاقی غیر قابل توصیف برای مرد افتاده که داره خودش رو با الکل خفه میکنه و کلمهای هم از دهانش در نمیاد. توی یک دست جونگکوک بطری مشروب بود و با دست دیگهش، گوشیش رو نگه داشته بود. تیفانی جلو رفت و بالای سر مرد ایستاد. موهاش فرش رو عقب زد و به صفحهی گوشی جونگکوک خیره شد. مرد به حرف نمیومد پس بدون پنهانکاری، توی گوشیش سرک میکشید تا سرنخی از دلیل حالش پیدا کنه.
و البته که پیدا کرد.
جونگکوک داشت عکس هایی از یک دختر بچهی پنج-شش ساله با موهای روشن و چشمهای سبز نگاه میکرد. بچهای که روی یک تاب سرخابی نشسته بود و همراه یک عروسک پنگوئنی تاب میخورد. موهای نیمه بلندش با گیره های کلیپسی طلایی رنگ بسته شده بودن.
جونگکوک هر جرعهای که میخورد، یک عکس دیگه رو ورق میزد. همهی عکس ها متعلق به هلگاد بود و تیفانی رو نگران میکرد. زن کاناپه رو دور زد و کنار مرد نشست:
- دخترت چیزیش شده؟ دهن کوفتیت رو باز کن مرد دارم استرس میگیرم!جونگکوک لبخند کوچیکی زد:
- چیزی نیست فقط دیشب.. باهاش بحثم شد. میشه امشب روی کاناپهت بخوابم؟تیفانی پلکی زد:
- میخوای دفعهی بعدی که شوهرت اومد ونکوور یه پارچ آبجوش هم روی من خالی کنه؟جونگکوک نخندید. واقعا توانش رو نداشت. حس میکرد که دیگه نمیتونه تنها بخوابه. دیشب از بس که کابوس دیده بود فقط تونست دو ساعت دم صبح بخوابه. دیشب تلاشی برای مست کردن نداشت، الکل نخورد و فقط بعد از نوشیدن یک لیوان آب به رختخوابش رفت. درست عین یک مردهی متحرک. اما انگار دردِ کلمات نمیخوابید. هنوز هم صدای هلگاد توی گوشش زنگ میزد و حرف های تهیونگ..
- دیگه اجازه نمیدم دیدن یه تار موی هلگاد هم نصیبت شه.- دروغ گفتی بابا.
- بهم زنگ نزن.
جونگکوک جرعهی آخر از بطری رو یکسره بالا داد و تیفانی آهی کشید. دستهاش رو به کمرش زد و گفت:
- کیم تو رو دوست داره جونگکوک، فقط برگرد پیششون. جات توی بغل اونه نه روی کاناپهی من اونم وقتی که سگ مستی!
VOCÊ ESTÁ LENDO
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanficتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...