" نه مادر جون ... نه! "
" تهیونگ به من گوش کن ! "
پیرزن بتا با مهربونی به دست های بزرگ و عضلانی پسر الفاش چنگ زد تا اون جوون خوش قد و بالا رو برای شنیدن یک توضیح قانع کننده کنار خودش نگه داره ، اما پسر صد ساله با کلافگی از دلیل اونجا بودنش چند قدم عقب رفت و گره کراواتش برای باز شدن راه گلوش کشید .
" باورم نمیشه واسه همچین چیزی بهم رنگ زدی . من وسط یه کشف خیلی مهم تو ازمایشگاه بودم که بخاطر فوری بودن کار تو زدم بیرون .. حتی جونگو هم ماشینای مغازه رو ول کرده "
" میدونم عزیزم ؛ ولی بهم گوش کن ... اون بچه الان بجز من خوانواده دیگه ای نداره و من اینو وضیفه خودم میدونم که ازش نگهداری کنم . تنها کاری که تو باید بکنی امضا کردن یه رضایت نامه کوچیک به عنوان پسر و تنها الفای منه ، وگرنه اونا بچه رو به من نمیدن "
تهیونگ با ناباوری از سادگی و تصمیم قاطع مادرش ، اینبار با خشم و عصبانیت به چشم های زنی نگاه کرد که پنجاه سال آزگار با مهر مادرانه ازش حمایت و محافظت کرده بود .
ولی در این شرایط بحرانی که دونفری داشتن داخل یکی از راهرو های یتیم خانه بخاطر قبول کردن سرپرستی دو بچه بحث میکرد ، پسر الفا هیچ توجهی به مکانی که در اون قرار داشتن و در اتاقی که پسرک امگا با غم و ناراحتی در حال گوش دادن بود ، نکرد و تمام حرف هاش با صدای بلند و عصبانی به زبون آورد.
" معلوم هست چی میگی مامان!؟ .. اگه این بچه رو به سرپرستی قبول کنی ، دولت مجبورت میکنه سوهیون رو هم قبول کنی ، چون اونموقع تو میشی فامیل درجه یک که شرایط نگهداری از دوتا بچه یتیم داره .. مگه تو چقدر حقوق میگیری که بخوای هزینه تحصیل ، پوشاک ، عذا ، اجاره خونه ، قبض تلفن ... نمیدونم وسایل بهداشتی و دارو های مختلف گرون قیمت بخری !؟ .. اونا تو رو احمق فرض کردن که با وجود یه فامیل دیگه بهت فشار میارن . خودت گفتی بجز تو یه عموی دیگه هم داره ، خب برن پسرو بدن به اون ... به تو چه ربطی داره !؟ "
بعد از تموم شدن صحبت کردن های عاقلانه تهیونگ، اینبار نوبت اظهار نظر فرد ساکتی بود که تمام مدت در سایه ها نظاره ماجرا بود و عقیده کاملا مشابهی با جفت الفاش داشت . جانگووک یا به اختصار ' جونگو ' که به شدت از بچه ها متنفر بود و هیچوقت آبش با گرگینه های خردسال تو یه جوب نمیرفت .
الفایی که علارغم مخالفت ها و سُنت های جامعه شون با یک الفای دیگه جفت شده بود و درحالی که بت بیخیال از سیگار مرغوبش پک میزد ، دست سراسر تتو شده اش رو به نشانه حمایت از همسر کت و شلواری اش روی شونه اش قرار داد .
" بنظر منم تهیونگ درست میگه اومونی . به عهده گرفتن دوتا بچه اصلا کار اسونی نیست ، چه بهرسه به بزرگ کردن یک امگای پسر که تو کشور ما از کمترین ارزش گرگینه ها برخوردار نیست ... حتی بعد از اینکه توسط شما به سرپرستی گرفته شد نه حق تحصیل آزادانه داره ، نه میتونه کار شرافتمندانه ای داشته باشه . تنها کاری که دولت اجازه میده امگا ها انجام بدن هرزگی تو کازینو هاست ، باید خوش شانس باشه که گیر یه آلفای خوب بیوفته تا بچه هاش پس بندازه و براش خدمتکاری کنه .. به عبارت دیگه ، وقتی بزرگ بشه هیچ سود و منفعتی براتون نداره ...... این کار بجز اتیش زدن پول هاتون هیچ معنی دیگه ای نداره ، مسؤلیت بزرگی و ما فقط خوبی شما رو میخواییم که مخالفت میکنیم . "
مرد الفای عضلانی حرف هاش تموم کرد و نفهمید چه بلای بزرگی به قلب کوچولوی جونگکوک آورده . درحالی که امگای پسرک پنج ساله ، با غم زوزه های بلندی میکشید ، از در اتاق دور شد و خودش گوشه تخت کهنه یتیم خونه جمع کرد .
از وقتی که مدیر اون ساختمان فرسوده با خوشحالی خبر پیدا شدن یکی از دورترین قوم و خیش های جونگکوک به پسر داده بود و چند ساعت بعدش با دیدن پيرزن مهربانی که ضاهرا یکی از اقوام دور و ناتنی پسر بود ، گرگ درونش با وعده یک خونه گرم و خوانواده حسابی امید داده بود .
پسر کوچولوی بامزه خرگوشی بعد از ملاقات با اون خانم بتا از خوشی روی پاهاش بند نبود و يکسره تو اتاق های خالی و گاها پُر اون ساختمان سرک میکشید و ورجه وورجه میکرد. ولی از شانس بدش الان پشت در این اتاق گیر افتاده بود و تمام مکالمه خصوص اون خوانواده رو از طریق سوراخ کلید و فضای خالی زیر در دیده و شنیده بود .
فکر " دوست نداشته شدن " لحظه ای افکار امگاش رها نمیکرد و پسر پنج ساله دندون خرگوشی ،کنترلی روی قطره های بزرگ اشک هاش نداشت.
" هیشکس دوسم نداله ...هق .... هیشکی منو نمیهاد ...هق هق ..... کوکی تداله تا همیشه اینجا تنها بمونه ... هق ! .. "
متاسفانه همون لحظه که جونگکوک پنج ساله در اوج غم و ناکافی بودن به سر میبرد ، تونست تصویر خارج شدن پیرزن مهربان بتا و دو مرد الفای دیگرو ، از در یتیم خونه ببینه و این بیشتر از قبل باعث شدت گرفتن گریه های مظلومانه و معصومانه اش شد .
اون یک امگا بود و امگا ها از کمترین ارزش انسانی بین بقیه گرگینه ها برخوردار بودن . پس طبیعی بود ، اگر پیرزن موردعلاقه اش متوجه میشد که بزرگ کردن یک امگا بجز سختی و بدبختی برای هردو شون هیچ نکته دیگه ای نداره .
*************************
پارت اول چطور بود ؟
لطفا اگه خوشتون اومده با ووت دادن 💥 و فالو کردن اکانتم از من و کار هام حمایت کنید 🩷
YOU ARE READING
❣𝐂𝐮𝐭𝐢𝐞 {ᵛᵏ}
Fanfiction{فصل اول اتمام یافته} یه امگا و دو آلفا جفت بودن !؟ این شرایط وقتی به نهایت بدشانسی میرسید که اون دو آلفا سرپرستی جفت کوچولو موچولو شون رو از یتیم خونه به عهده میگرفتن ؛ اونم درحالی که نفرت عمیقی به بچه ها داشتن . یعنی تهیونگ و جانگووک میتونستن ا...