part 11

3.2K 610 45
                                    

" از الان بگم هر کدوم تون فقط حق دارید وسایل لازم و ضروری داخل چرخ بزارید تا سهم خریداتون به اندازه همون پول باشه "

تهیونگ برای بار هزارم تو مرکز خرید توضیح داد ، بلکه سوهیون و جفت کوچولوش واقعا متوجه جدی بودن حرف هاش بشن . مخصوصا سوهیون که حالا با عجله چرخ دستی بزرگی هل میداد و بین قفسه های عروسک باربی چرخ می‌خورد. 

بیابر این اگر دو الفا میخواستن بچه هاشون تو یکی از بزرگترین مراکز خرید گم نکنن ، مجبور شدن همراه با بچه ها تقسیم بشن .

تهیونگ با گرفتن دست های لطیف و بچگانه جونگ‌کوک ، اون رو به سمتی که لباس های پسرانه و بچه‌گانه میفروختن هدایت کرد و جانگ‌ووک هم بعد از سنگ ، کاغذ ، قیچی که منجر به باختش از همسرش شده بود ، حالا پشت سر سوهیون ولخرج حرکت می‌کرد و همه تلاشش به کار برده بود تا نزاره اون دختر کُل مرکز خرید تو چرخ دستی اش جا بده ‌.

اما کمی اینطرف تر تهیونگ تصادفا چشمش به دوست های دوران دانشجویی اش خورد و حالا اونقدری سرگرم حرف زدن شده بود که توجهی به دور شدن جفت فسقلی اش نکنه .

" مرد تو واقعا با یه الفا ازدواج کردی !؟ ... مگه خوانوادت سُنتی نبودن ؟ "

" خیلی دلم میخواد همسرت ببینم . چطوره فردا دوباره همدیگرو ببینیم ؟ .."

" فکر خوبیه ! .... میتونیم مثل قبلنا دور هم جمع بشیم "

" چطوره بیاید خونه من !؟ . همسر من غذا های خیلی خوش‌طعمی درست میکنه "

تهیونگی که کاملا وجود بچه دیگه ای رو فراموش کرده بود ، بعد از مشخص کردن مکان و زمان دورهمی ، از جمع شلوغ دوستانش فاصله گرفت و با همون لبخند خوشحال مستطیلی شروع به قدم زدن بین رگال های لباس بچه‌گانه کرد .

ولی تنها نیم نگاهی به سمت اون لباس های کوچیک و کیوت و رنگی خوشگل ، دلیل اصلی اونجا بودن بهش یادآوری کرد .

فاک !

اونا برای خرید لباس های جدیدی برای جفت کوچولوی معصوم شون به اونجا رفته بودن ، ولی حالا هیچ اثری از اون موجود کیوت آروم دیده نمیشد .

جونگ‌کوک کجا بود !؟

تهیونگ با کمک گرفتن از قدرت فوق‌العاده بینایی اش سعی کرد تا سریع محوطه اون اطراف بگرده و حتی قسمت های دیگه اون نزدیکی بگرده . اما نه خبری از کفش های بچه‌گانه و کهنه جونگ‌کوک بود ، نه خبری از رایحه شیرین کوکی های شکلاتی داغ !

مرد الفا پس از دقایقی گشت و گذار حالا رسما با خرخر های عصبانی و نگران گرگش - که از درون آماده حمله ایستاده بود و از بین دندون های تیز و آرواره های بزرگش ، خشمگین نفس نفس میزد - دیوونه شده بود و مجبور شد ناچارا به همسرش زنگ بزنه و خبر گُم شدن جونگ‌کوک بده .

پس از دقایقی زجر آور،  حالا جانگ ووک هم سوهیون به دست یکی از کارکنان قسمت شهربازی مرکز خرید سپرده بود تا همزمان با تهیونگ دنبال امگا بگردن . ولی حقیقت این بود که حتی بعد از جدا شدن از هم و تقسیم مرکز خرید بین جفت شون ، حالا نمی‌دونستن چیکار کنه !

چیکار کنن تا دوباره جسم کوچولوی ریزه میزه جفت شیش ساله شون رو بغل کنن و اون بوی شیرین که تازه فهمیده بودن چقدر وابسته اش شدن رو از روی گردنش نفس بکشن . !

محض رضای الهه‌ی ماه!
اون بچه در حالت عادی اونقدر مظلوم و ضعیف بود که اونها میترسیدن کمی فشارش بدن و استخوان های لاغر و ضعیف امگا رو خُرد کنن . حالا که احتمالا گم شده بود ، ممکن بود آسیب جدی ببینه و دردش بیاد .

تنها یادآوری تصویر گریه کردن های مظلومانه و بیصدای جونگ‌کوک ته دل تهیونگ و جانگ ووک خالی میکرد و هزاران فکر ترسناک از دزدیده شدن اون پسر بچه گرفته تا گُم شدن جسم ریزه میزه اش وسط بزرگترین مرکز خرید .

اگه کسی نبینتش و بیوفته زیر پای جمعیت چی ؟
اگه اتفاقی براش بیوفته چی !؟

یعنی چقدر ترسیده !؟
حتما تا الان با اون چشمای درشتش کُلی گریه کرده !

" لعنت بهش! .... همش تقصیر من بود ! ... نباید دستش ول میکردم ! "

تهیونگ با حالی که چند قدم فاصله با گریه و زاری نداشت، احساس ندامت کرد و جانگ‌ووک که کلافگی از سر و روش میبارید، فاصله ای تا فریاد زدن نداشت تا اینکه صدای بچه‌گانه ای با لحن معصومانه اش از سمت دستشویی ها به گوش رسید .

" ولم تن ! .... پیسر بد ولم کن !"

دو آلفا سریع با شناختن صدای لطیف امگا شون سیخ شدن و قدم های باعجله ای به سمت دستشویی ها برداشتن . خوشبختانه اشتباه نمی‌دیدند و کمی بعد با پیچیدن بوی فرمون شیرین امگا که نشون از ناراحتی و ترسیده بودنش میداد ، دو مرد بلاخره تونستن یک نفس راحت بکشن .

**************************

اینم پارت جدید کیوتی

شرط ووت پارت بعد ۱۳۰ ووت و ۳۰ کامنت

اگه خدا بخواد پارت جدید پادشاه اژدها در حال اتمام هست و امروز و فرداست که پابلیش بشه ...

خوشحال میشم نظرات قشنگ و منفی تون برام کامنت کنید .
***************

❣𝐂𝐮𝐭𝐢𝐞  {ᵛᵏ}Where stories live. Discover now