تهیونگ و جانگووک به آرومی وارد اتاق شدن و درو پشت سر شون بستن تا مبادا آرامش دو پسربچه که شدیدا درگیر ساختن قلعه بزرگشون بودن ، رو بهم بزنن ." به به ! ببین اینجا چی داریم ! "
دو آلفا به محض بسته شدن در اتاق به این نتیجه رسیدن که میخوان چند دقیقه ای رو در کنار اون فسقل شکلاتی بگذرونن و چشم هاشون در پِی پیدا کردن مکان مناسب نشستن روی تنها جایی که کنار امگا کوچولو بود رو هدف گرفتن و لحظه بعد نگاه هاشون بهم دوختن و دوباره به اونجایی که کنار جونگکوک خالی بود زل زدن .
جانگووک که امکان نداشت از همسر درازش ببازه ، سریع قدم برداشت و قبل از اینکه تهیونگ فضای کنار جونگکوک کوچولو رو اشغال کنه ، خودش نشست.
" جونگکوکی اشکال نداره ما هم بازی کنیم !"
تهیونگ بعد از چشم غره رفتن به جانگووک بلاخره رضایت داد و کنار اون پسره بچه نچسب نشست و از امگای شیرینش نظر خواست . صدای کیوت و آروم جونگکوک به گوش هر سه نفر رسید که میگفت .
" اچکال نداله افلا "
جانگووک میل به بوسیدن پسر بچه امگا رو تو خودش خفه کرد و برای شروع جونگکوک رو از روی زمین بلند کرد تا بزاردش روی پاش و بعد پرسید .
" خب حالا ما باید چیکار کنیم ؟"
جواب این سؤال رو پسر بچه آلفای هشت ساله داده بود که خودش رو مثلا رئیس فرض میکرد و همونطور که ساختمان رو روی هم میزاشت ، آجر های رنگی رو از دست امگای شیش ساله میگرفت .
" شما هم مثل جونکوکی ، ده تا ده تا از اینا جدا کنید عمو تهیونگ "
خب تهیونگ و جانگووک واقعا نمیخواستن با مداخله نابجا تو بازی اون دو نفر مشکل ایجاد کنن ، پس فقط شروع کردن با حرکات آروم اجر هارو کمی جابجا کردن تا جونگکوک کوچولو شون هم بتونه از باقی مونده اونها واسه خودش جدا کنه .
ولی همه چیز وقتی شیرین تر شد که بیبی امگای خوشگل تو اون سرهمی بینهایت دوست داشتنی که روش نوشته بود " بیبی کیوت ددی ها " ، داشت با اون صدای نازش و انگشت های نخودی دستش اعداد رو میشمرد .
" ییک . دوو . سه .. چاهاال ... پچ ، پجن "
جونگکوک کوچولو یکی یکی انگشت های فسقلی دستش که تهیونگ حاضر بود قسم بخوره از اندازه لوبیا هم کوچیک تره ، بالا میآورد و دونه دونه اون آجر هارو میشمرد. وقتی انگشت های یک دستش تموم شد تهیونگ هم طاقتش رو از دست داد و خم شد ، کف دست نرم و سفید بیبی امگاش با قلب اکلیلی بوسید .
" اخ که تو چقدر شیرینی ! "
حقيقتا هیچکدوم از الفا ها تابحال فکری به حال تحصیل و سواد امگا شون نکرده بودن و به نظر میرسید پسر بچه شیش ساله قبلا تو یتیم خونه یه چیز هایی رو یاد گرفته . البته بجز تلفظ صحیح کلمات .
YOU ARE READING
❣𝐂𝐮𝐭𝐢𝐞 {ᵛᵏ}
Fanfiction{فصل اول اتمام یافته} یه امگا و دو آلفا جفت بودن !؟ این شرایط وقتی به نهایت بدشانسی میرسید که اون دو آلفا سرپرستی جفت کوچولو موچولو شون رو از یتیم خونه به عهده میگرفتن ؛ اونم درحالی که نفرت عمیقی به بچه ها داشتن . یعنی تهیونگ و جانگووک میتونستن ا...