part 32

2.5K 454 26
                                    

ساعت یازده شب تا نزدیکای یک شب بود که همچنان داشتن تو شهربازی سر بسته برای بچه ها بلیت می‌خریدند و سوار اون وسیله های جالب شون میکردن . جالبی کار اینجا بود که هیچکدوم از پدر و مادر هایی که اونجا بودن ، اونطوری که تهیونگ و جانگ‌ووک برای دو بچه تحت سرپرستی شون پول خرج میکردن و موقع سوار شدن وسیله ها ازشون عکس و فیلم میگرفتن ، دست و دلبازی به خرج نمیدادن .

ولی دو آلفا از لحظه ای که پا تو اون شهربازی کودکان گذاشته بودن ، مطمئن شده بودن تا حسرتی به دل هیچکدوم نزارن و نتیجه اش شده بود هفت بلیت مختلف برای سوهیون که وسیله هایی با رنج سنی خودش سوار میشد و شیش بلیت مختلف هم از تمام وسايلي که یه بچه‌ تو سن جونگ‌کوک میتونست باهاشون بازی کنه .

مثلا وقتی که سوهیون سوار کشتی صبا یا ترن هوایی سربسته شد ، اونها جونگ‌کوک کوچولوی شیش ساله رو بخاطر محدودیت سنی سوار یکی از اون صندلی هایی کردن که برای بچه های یک تا پنج ساله بود و با انداختن یک سکه داخل قسمت پول هاش ، سر جاش فقط تکون می‌خورد و آهنگ بچه‌گانه " baby shark dodo " میخوند .

و فقط الهی ماه میدونست دیدن صورت کیوت و ناز جونگ‌کوک تو اون وسیله بچه‌گانه که فقط کمی به جلو با عقب تکون میخورد چقدر الفا هارو سر ذوق آورده بود .

وقتی نوبت به دور بعدی رسید ، سوهیون بهانه پشمک گرفت و تهیونگ دو تا برای بچه‌ ها سفارش داد . وقتی جانگ‌ووک پشمک صورتی رنگ مقابل جونگ‌کوک کوچولوی کنجکاو گرفت ، پسر بچه امگا که تابحال همچین ابر صورتی و خوشگلی ندیده بود با گیجی پرسید .

" این شیه افلا ؟ اَبلهِ ؟ "

"‌ نه کلوچه ابر نیست . بهش میگن پشمک . حالا دهنت باز کن بگو آآ ! "

تهیونگ با محبت کمی از پشمک تو دهن کوچولو و نخودی جونگ‌کوک گذاشت و دید چطوری ستاره های تو چشماش بیشتر شد . متأسفانه پسربچه شیش ساله تابحال طعم بی‌نظیر پشمک نچشیده بود و تهیونگ به خودش افتخار میکرد که تونسته جفت معصوم و ساده اش رو تنها با یک پشمک خوشحال کنه .

" چقدل هوشمزه بود "

" دوستش داشتی عزیزم !؟ بیا مال تو ولی کم کم بخور دندون درد نگیری "

تهیونگ دسته چوب پشمک که طرح خرگوش داشت ، دست پسربچه داد و بلیت بعدی که آخرینش بود رو تحویل جانگ‌ووک داد تا سوهیون رو طبق خواسته اش سوار سرسره بادی بکنه .

در کمال تعجب جونگ‌کوک هم به اون قصر بادی که داخلش سرسره قرار داشت اشاره کرد و از آلفا ها پرسید .

" میشه کوکی هم بله اونجا ؟ "

نه محکمی که پشت زبون تهیونگ گیر کرده بود با دیدن چشم های ملتمس جونگ‌کوک و رفتار بهانه گیری که برای اولین بار از امگای شیش ساله میدی ، نرم شد و رضایت داد تا جفت ریزه میزه اش رو همراه بت سوهیون سوار اون سرسره بادی بکنه .

" چیکار میکنی ته! این مال بچه های بالای هفت ساله . میخوای جونگ‌کوک بندازی تو این شلوغی !؟ "

جانگ‌ووک با بدعنقی مخالفتش رو اعلام کرد و یه تای ابروی پیرسینگ دارش رو بالا انداخت . اما حالا جونگ‌کوک بجای تمام وقت هایی که ساکت مونده بود و بی بهانه گیری از کنار هر چیزی رد میشد ، اینبار سر لج افتاده بود و دوباره رو خواسته اش پافشاری کرد .

" لوطفا افلا ! منم میخوام بلم "

خب این خواسته هم جدید بود و هم طوری پرسیده شده بود که دو آلفا لحظه ای با تعجب و لحظه بعد با تردید به هم نگاه کردن . یعنی باید اجازه میدادن !؟

خب البته یه سرسره بادی کوچک که این حرف رو نداشت و جونگ‌کوک شیش ساله هم فقط یک سال از سن تعیین شده کوچکتر بود . پس با شونه بالا انداختن جانگ‌ووک و مشورت کردن زوجین تو باند شون ، بلاخره رضایت دادن و بعد از کندن کفش هاش ، جونگ‌کوک کوچولو روی قصر بادی گذاشتن .

پسر بچه امگا با خوشحالی و ذوق کودکانه قدم های کوچیکش رو تاتی تاتی کنان به سمتی که بقیه بچه ها میرفتن برداشت و متوجه شد که اونجا پله های بادی برای بالا رفتن از شیب سرسره قرار داره .

متأسفانه به محض اینکه پاش روی اولین پله قرار گرفت،  خیلی محکم و وحشیانه توسط پسری بزرگتر به کنار پرت شد .

" برو اونور امگا ! "

به سختی تونست دوباره روی پاهاش بایسته و بازم با سختکوشی و لجبازی سمت اولین پله رفت که دوباره توسط یکی دیگه به کنار پرت شد .

" سر راهم واینستا جغله ! "

ضاهرا جونگ‌کوکی تا وقتی که اون بچه های بزرگتر بهش اجازه نمیدادن ، نمیتونست از پله ها بالا بره ، پس در لحظه تصمیم گرفت از کنار اون پله ها خودش بالا بکشه.  اینجوری فضای اضافی کنارش هم برای بالا رفتن بقیه باز بود .

خوشبختانه به هر سختی بود ، جونگ‌کوک کوچولو بعد از سه دقیقه تلاش و یه عالمه نفس نفس زدن ، بلاخره تونست خودش به بالای اون سرسره عظیم و جثه برسونه و خیلی زود چهره ذوق زده آلفا رو اون پایین دید که براش دست تکون میدان .

تا خواست با خوشحالی روی اون سرسره نرم بادی ، بالا و پایین بپره ، چشمش به ارتفاع بلندش افتاد و ترسیده خودش عقب کشید .

وقتی چشمش به بقیه بچه ها افتاد که با سرعت و خوشحالی از اون سرسره به پایین سر میخوردن ، با خودش فکر می‌کرد،  حالا چطوری مثل اونا پایین بره ، وقتی امگاش از ارتفاع زیادش میترسید .

بعد از کمی نگاه کردن به بقیه بچه ها تصمیم گرفت اون هم انجامش بده . فقط باید لبه سرسره می‌نشست و خودش ول میکرد تا بره پایین . اما متأسفانه ترس از ارتفاع حالا بیشتر به امگا فشار می‌آورد و درست لحظه ای که جونگ‌کوک میخواست بلند شه و از همون راه پله ای که بالا اومده بود ، برگرده پایین ، دو تا دست روی شونه هاش قرار گرفتن و محکم هلش دادن .

" جییغغغغ "

صدای جیغ آرومش قبل از اینکه بتونه به چیزی اون بالا چنگ بزنه بلند شد و جونگ‌کوک با سرعت به پایین سرسره بزرگ سُر خورد تا وقتی که محکم به بچه جلوییش برخورد کرد و سر و ته شد .

دماغ نخودی کوچولوش محکم به کف سرسره برخورد کرد و چند بار دیگه تل خورد تا رسید به انتهای سرسره و کف اون قصر بادی ولو شد .

*******************

پارت بعدی آخره

❣𝐂𝐮𝐭𝐢𝐞  {ᵛᵏ}Where stories live. Discover now