پسرک شانزده ساله یهبار سر کلاس شنیده بود که میگن " بهترین دفاع ، حمله است " و حالا منظور واقعی این جمله رو درک میکرد. پس لحظه بعد برای فرار از چشم های منتظر و دلخور الفا هاش ، زد زیر گریه .در کمتر از چند صدم ثانیه جونگکوک چنان مظلومانه و بیپناه گریه میکرد که سنگ کف زمین ترک برداشت و به دو نیم نصف شد و خونه رو سیل برداشت .
" هق ! ش-شما چرا هیچ-وقت نیومدین دنبالم ، ها !؟ ... هق ! خیلی دلتون میخواست منو ، هق .. بندازین بیرون ؟ "
جونگو و تهیونگ به محض ریخته شدن اولین قطره اشک ، چنان به سمت امگای کوچولو شیرجه زدن که صندلی غذاخوری کناری پسر با صدا افتاد زمین . ولی این مهم نبود ، چون جونگکوک بلاخره بعد از بیست و هشت روز و پانزده ساعت تونست دوباره خودش تو بقل مرد هاش لوس بکنه .
هرچی نباشه خوب رگ خواب آلفا هاش بلد بود و میدونست چطوری از نقطه ضعف شون - که خودش باشه - استفاده کنه . بلافاصله آب دماغش با صدا بالا کشید و همینطور که سرش محکم به سینه تهیونگی اش فشرده میشد با صدای خفه اش گلایه کرد.
" حتی یه بار-م .. هق ، بهم زنگ نزد-ین هق !!! "
خب از جهاتی هم گلایه کردن های امگا بیجهت نبود و دو آلفا عمدا تصمیم به دوری گرفته بودن . در اصل تصمیم تهیونگ بود که مدت زمانی به جفت کوچولو شون زمان بدن تا ببینن آیا پسرک خرگوشی واقعا دوست داره کنار آلفا هایی که ده سال بزرگش کردن ، برگرده . یا نه !
" اوه عزیزم ! .... ما واقعا متأسفیم ولی این قانون دادگاه بود "
" دروغ نگو ! ... من میدونم همچين قانونی وجود نداره ... شما فقط دیگه منو نمیخواستین هق !! "
نکنه اونها فکر میکردن با یه هالو طرفن !؟
یا شایدم همون پسر بچه خرگوشی ساده لوح که هرچی اطرافیانش بهش میگفتن باور میکرد! ؟
نخیر ، جونگکوک الان شانزده سالش بود و به خوبی بزرگ شده بود تا بتونه از گوگل چهار تا سرچ ساده بکنه و جواب سؤال هاش بفهمه .چیزی که در حقیقت پسر امگا تمام این یک ماه نفهمیده بود ، علت این دوری و بیخبری جفت هاش بود . دقیقا همون دلیلی که باعث بیقراری ها و بیحوصلگی حال اخيرش شده بود ، ندونستن دلیل این دوری ها بود . برای همین پسرک شانزده ساله به هر دری میزد تا زودتر خودشو به آغوش گرم خوانواده اش برگردونه.
اما قسمتی از وجودش که ادعا داشت تاریخ انقضاش برای آلفا ها تموم شده ، داشت تیکه تیکه روح لوس امگاشو میبُرید . مگه اون چه گناهی کرده بود که باید توسط دولت از جفت هاش دور میشد !؟
صدای دلخراش گریه های مظلومانه جونگکوک قلب سنگ رو هم آب میکرد، چه برسه به گُرگ هایی که دلیل این حال بد جفت کوچولو و دلنازک شون بودن .
" این دیگه چه مزخرفاتی که به زبون میاری !؟ ... جونگکوک منو نگاه کن ! "
وقتی جانگووک با اون دست های زبر و تتو دارش صورت مثل ماه جونگکوک که بینهایت شبیه به سیب نصف شده ای از صورت خودش بود ، بلند کرد . چند لحظه زمان برد تا آلفا یادآوری خاطرات گذشته شون با پسربچه کوچولو موچولو شون رو به عقب ذهنش سوق بده تا بتونه کلمات مناسب کنار هم بچینه .
" تاحالا دیدی ما چیزی رو بیشتر از تو ، تو این دنیا دوست داشته باشیم !؟ "
" اخه کی میتونه از جفت خودش بگذره که ما بتونیم از یه کلوچه کیوتتتتتت خوردنی بگذریم ! "
تهیونگ در ادامه صحبت هاش گاز محکمی با حرص از لُپ های آب رفته پسرک لوسش گرفت و محکم ترین بوسه عمرش به گونه های خیس امگا هدیه کرد . جوری که امکا گریه کردن به پهنای صورتش تموم کرد و نگاه حق به جانب و پوکرش به سمتش برگشت . اما حتی اینم نتونست لحظات شاعرانه اون خوانواده سه نفره رو خراب کنه . مخصوصا الان که وقت اعتراف و توضیح بود
" اگه بهت زنگ نزدیم یا به دیدنت نیومدیم ، فقط و فقط بخاطر این بود که میخواستیم بهت کمی فضا بدیم "
" فضا ؟ .... واسه چی ؟ "
" واسه اینکه ببینیم تو چی میخوای ! "
تهیونگ صحبت های اون دو نفر کامل کرد و حالا دوباره زمان جونگو بود تا ادامه بده .
" به همون دلیلی که تو همین چند لحظه قبل بهم گفتی نمیخوای با آلفاهایی که دوبرابر سنت هستن وقت بگذرونی ، که ما حوصله سر بریم و تو نمیخوای مثل یه امگای خونه دار صد ساله زندگی کنی ! "
حالا نوبت جونگکوک بود تا با تمام دلخوری هاش از حرف هایی که کمی قبل تر به زبون آورده بود خجالت بکشه و سر به زیر بندازه . اما حالا که سفره دل آلفا هاش باز شده بود قرار نبود به همین سادگی بسته بشه و اینبار نوبت گله کردن تهیونگ بود تا بیشتر خجالتزده اش بکنه .
" بخاطر همین رفتی پارتی و بقل ایین وو براش کون تکون دادی !؟ "
بوی رایحه تند و غلیظ شده تهیونگ داشت کم کم امگاشو مطيع الفاش میکرد و جونگکوک کم کم داشت از دیدن حالت خشمگین و عصبانی آلفا هاش که تا به حال در عمرش ندیده بود ، میترسید.
******************
پارت بعد توضیحات شون رو میشنویم
.
.
.
YOU ARE READING
❣𝐂𝐮𝐭𝐢𝐞 {ᵛᵏ}
Fanfiction{فصل اول اتمام یافته} یه امگا و دو آلفا جفت بودن !؟ این شرایط وقتی به نهایت بدشانسی میرسید که اون دو آلفا سرپرستی جفت کوچولو موچولو شون رو از یتیم خونه به عهده میگرفتن ؛ اونم درحالی که نفرت عمیقی به بچه ها داشتن . یعنی تهیونگ و جانگووک میتونستن ا...