مدتی میشد که جانگووک با پسر کوچولوی ترسیده بیرون میچرخیدن تا همسر وضیفه شناسش اون هیولای تو خونه رو اروم کنه و حالا طبق مطالعات نشان داده شده ، الفا به خودش افتخار میکرد که تونسته حال و هوای گرفته و غمگین امگاش رو صد و هشتاد درجه عوض کنه .
" کوکی بسنی دوس داله ! "
جونگکوک کوچولو تمام این نیم ساعتی که بیرون بودن کاملا اتفاقات تو خونه رو فراموش کرده بود و حالا بنظر میرسید که دیگه مثل سابق از الفا نمیترسه و مدام سعی میکنه با شیرین زبونی و مالیدن خودش به بغل گرم جونگو باهاش ارتباط برقرار کنه.
" بازم میخوای ؟ "
جانگووک به لیوان خالی شده پسر بچه شیرین نگاه کرد که چطور همه بستنی های شکلاتی و تمشک رو به لب و لوچه خودش مالیده بود و همه لُپ های تُپُلوش حالا با بستنی کثیف بودن .
جونگکوک کوچولو بعد از یه نگاه دیگه مطمئن شد که چیزی داخل لیوان اسکوپش باقی نمونده و بعد سعی کرد طبق چیزی که تو یتیم خونه یادش داده بودن ، از محبت مرد الفا تشکر کنه تا شاید بازم از این بستنی های خوش رنگ و خوش طعم نسیبش بشه .
" نه .. خلی خوشمزه بود افلا ، دست دلد نکونه ! "
" الهی ماه !! "
جانگووک با بیچارگی از کیوتی و شیرینی اون نخودِ فسقلی که تو بغلش سرش به سینه اش تکیه داده بود ، نالید و حلقه بازو هاش به دور جسم نحیفش تنگ تر کرد تا شاید بتونه جفت چشم درشت شیش ساله اش رو تو بغل خودش حل کنه .
بهرحال جواب شیرینی با خوردنش میدادن و آلفای جونگو هم داشت لحظه شماری میکرد که بتونه کثیفی دور دهن و لُپ های جونگکوک رو با زبونش تمیز کنه .
" کلوچه شیرین ! "
بعد از اینکه مرد الفا به اندازه مورد نیاز بچه ریزه میزه رو تو بغلش چلوند و هزار بار براش مُرد و زنده شد ، فقط تونست یکم با حرف نازش کنه ، چون حالا همه توجه امگا کوچولوش به چیزی که از پشت شیشه ماشین میدید جلب شده بود .
" افلا اون شیه ؟ "
" گربه "
" شلا اون هانم بقلش کلده ؟ "
برای بار هزارم تو اون شب ، جونگو سعی کرد بدون هیچ خستگی یا بیحوصلگی جواب هزاران سؤال تو ذهن بچه شیش ساله رو بده ، اما الفا برای اون شب دیگه حوصله سؤال و جواب های مسخره و سادهی امگا رو نداشت.
" چون دوستش داره "
الفا به سادگی جواب کلوچه اش رو داد و همینطور که سعی میکرد لب و لوچه کثیف بچه رو با دستمال کاغذی تمیز کنه ، توجهی به یکبار ساکت شدن جونگکوک نداد تا اینکه کمی رایحه کوکی های داغِ پسر تغییر کرد و اونموقع متوجه حال و هوای گرفته کوچولوش شد .
" چی شده کلوچه !؟ "
" منم بقل میهوم "
" مگه من بقلت نکردم !؟ "
" نه ، کوکی از اون بقل ها میهواد !"
جانگووک به یکباره متوجه منظور مخفی پشت حرف هاش شد و حقیقتا قلبش از حرف هایی که قبلا تو یتیم خونه راجب اون پسربچه گفته بود به درد اومد . حالا تازه میفهمید وقتی مشاور روانشناس بهش گفته بود ، "پسر امگا حرف های الفا هارو شنیده و فکر میکنه نمیخوانش و دوستش ندارن " چی بود .
کوچولوی شیش ساله اش فکر میکرد دو آلفا به زور قبولش کردن و اصلا دوستش ندارن ، چون خود بیلیاقت شون قبلا این حرف هارو تو یتیم خونه زده بودن و حالا امگایی که حرف هاشون شنیده بود ، میگفت دوست داده یه نفر دوستش داشته باشه و بقلش کنه !
اخه مگه چی از این بدتر وجود داره که نصف دیگه روحت فکر کنه نمیخوایش !؟
جانگووک که حالا تو افکار مزخرف و حس عذاب وجدانش خفه شده بود ، بلاخره با صدای زنگ تلفن به خودش اومد و جواب همسر الفاش رو داد .
" بله ته ! .... باشه پس من و کلوچه برمیگردیم لباس عوض کنیم ....... نگران نباش سر راه یه بسته شکلات میگیرم واسه امشب .... باش ... خدافظ "
تلفن قطع کرد و نفس عمیقی کشید تا گرگ آلفای کمطاقتش رو که میگفت اینقدر اون بچه رو ببوسه و فشار بده که دیگه به میزان علاقه آلفا شک نکنه ، رو آروم کنه و بعد از دوباره برگردوندن جونگکوک به صندلی شاگرد و بستن کمربند ایمنی براش ، ماشین راه انداخت تا حداقل واسه تعویض لباس به خونه نسبتا آروم شون برگردن .
خدا میدونست در نبودشون چه اتفاقاتی افتاده و تهیونگ از چه طریقی موفق به اروم کردن خواهر زاده اش شده بود .
*********************
لازم دونستم یه توضیح کوچیک بدم
همونطور که در پارت اول و قسمت توضیحات فیک گفتم
این یه داستان کوتاه 🔥
با پارت های کوتاه هست 🔥حالا طبق استاندارد ادبیات ، وقتی میگیم کوتاه یعنی نباید بیشتر از پانصد کلمه باشه، اما من همیشه کمتر از هفتصد کلمه آپ نکردم .
اصلا اساس و پایه فیک همینه
اینکه کوتاه و مختصر باشهولی من همیشه سعی کردم دو پارت پشت سر هم آپ کنم که کمبود اون متن و حجم داستان جبران کنه .
امیدوارم تونسته باشم کمی از سؤالات شما رو جواب داده باشم و اینکه تا پایان فصل اول فیک کیوتی ، فقط چند پارت دیگه مونده
این به این معنی نیست که دیگه ادامه نداره و تموم میشه .
ما قراره تا بزرگ شدن کیوتی این داستان ادامه بدیم و امیدوارم بتونم تا آخرش حمایت شمارو داشته باشم
شاید تا شب یه پارت دیگه هم آپ کردم
رُزا دوست تون داره 🌹🥀💋❤️
.
.
.
YOU ARE READING
❣𝐂𝐮𝐭𝐢𝐞 {ᵛᵏ}
Fanfiction{فصل اول اتمام یافته} یه امگا و دو آلفا جفت بودن !؟ این شرایط وقتی به نهایت بدشانسی میرسید که اون دو آلفا سرپرستی جفت کوچولو موچولو شون رو از یتیم خونه به عهده میگرفتن ؛ اونم درحالی که نفرت عمیقی به بچه ها داشتن . یعنی تهیونگ و جانگووک میتونستن ا...