" یعنی دوست نداری یدونه از این خرگوشی ها داشته باشی !؟ "
تهیونگ نمیتونست بیشتر از این غم پشت پلک های اون کوچولو رو ببینه و ساکت باشه ، پس تمام تلاشش رو با نشون دادن عروسک مورد نظرش کرد تا حداقل با ملایمت واکنشی از اون پسر بچه ساکت ببینه چون حقیقتا هیچکدوم از الفا ها دلیل اصلی پشت اون همه رایحه غمگین و بغض تو گلوی جفت چشم درشت شون نمیدونستن که بخوان مشکل اصلی رفع کنن .
" نه ! "
" ولی اخه چرا !؟ .. ببین چقدر نازه! "
" چون کوکی خودش علوسک داله ... من به خلسی عیانت نمیکونم ! "
با تمام شدن صحبت های شیرین امگا که همه توجه الفا هارو معطوف لحن بچهگانه و تلفظ اشتباه کلماتش کرده بود و در عین حال نشون از شخصیت وفادار و قابل اعتمادش میداد ، ولی جانگووک کاملا مطمئن بود که نمیخواد پسرک مظلومش با دست خالی به خونه برگرده ، اونم درحالی که سوهیون همین الانشم تمام صندوق عقب پُر از عروسک های تکراری صورتی رنگ کرده .
" مطمئن باش خرسی ناراحت نمیشه اگه چند تا همبازی دیگه داشته باشه ؛...این یکی درست شبیه خودته کوچولو ! "
جونگو با همون لحن غیررسمی و کوچه بازاری اش سعی کرد تا نظر مصمم و قاطع اون کوچولو رو عوض کنه که تمام مدت خرید مثل پادشاهان ، پاهای فسقلیش روی بازو های تتو شده اون تاب میداد و گاهی درست مثل یک پیشی ملوس ، دماغ و گونه اش رو به سینه و شونه هاش میمالید .
پس یکی از اون عروسک های پنبه ای و نرم برداشت که متوجه رد خیره نگاه جفتش روش شده بود و مقابل صورتش چند بار تکون داد . جونگکوک کوچولو تمام مدت آرزوی دست زدن به جنس نرم و با کيفيتش رو داشت و بعد از اینکه چند بار جلوی صورت مبهوت و چشم های مشتاق بچه تکون خورد ، الفای درونش بلاخره تونست با تغییر دادن رایحه امگا به اشتیاق و علاقه ، سرش با افتخار بالا بگیره و حریصانه فرمون های شیرینش رو بیشتر وارد مجرای تنفسی اش بکنه .
متأسفانه پسر بچه شیش ساله به محض قرار گرفتن یکی از همون مورد علاقه هاش، تمام مقاومت و خودداریش از دست داد و بلاخره دست های اندازه نخودش دراز کرد تا همون عروسک به دست بگیره و از برخورد جنس نرمش با پوست نرمتَر سفیدش حسابی حض کنه و سر ذوق بیاد .
" اینم قشنگه جونگکوک ! .. اینم بردار ! "
تهیونگ خود رأی چند عروسک دیگه شبیه همون برداشت و سپس به سمت قفسه اسباب بازی های پسرونه حرکت کرد که تا خر خره از اسباب بازی های جنگی، ماشین ، اسلحه های پلاستیکی ، ماکت های کوچیک از شخصیت های کارتونی و خیتلی و خرت پرت های دیگه پُر بود .
اگرچه جونگکوک اصلا از اون دسته اسباب بازی های خشن پسرونه خوشش نمیاومد، اما در عین حال از سرپرست های جدیدش خجالت میکشید تا درخواست یکی از اون خونه های اسباب بازی دخترونه رو بکنه .
هرچند دو آلفا هم زیاد دوست نداشتن که روحیه معصوم و آروم پسرک با این نوع اسباب بازی ها خشن کنن . اونا عاشق این بودن که امگا کوچولو شون تا آخر عمر همینقدر تو بغلی و شیرین باقی بمونه و خب شاید بهتر بود که با خودخواهی از اون قسمت دور بشن .
" بیا بریم ! باید تا نیم ساعت دیگه مطب دوستم باشیم ! سوهیونم امروز نوبت معاینه ماهیانه داره "
" خب تا تو سوهیون از شهربازی برگردونی ، منم حساب میکنم و میام ! "
" باشه تو پارکینگ میبینمت ! "
تهیونگ با دونستن اینکه دیگه اونجا کاری ندارن و همه خرید های لازم از جمله کفش و لباس و عروسک برای بچه شیش ساله کردن ، سریع از اون قسمت خارج شد تا خودش به شهربازی کودکان در طبقه همکف اون مجتمع برسونه .
ولی حتی قبل از اینکه جانگووک موفق به برداشتن قدمی بشه ، دوباره با همون رایحه حسرت از سمت امگای تو بغلش روبرو شد و اینبار در کمال تعجب با دنبال کردن رد نگاه چشم هاش به قسمت کاغد رنگی ها و دفتر های نقاشی رسید .
یعنی امگا کوچولوش برای داشتن یکی از اون کاغد ها اینطور غمباد گرفته بود !؟
" از اونا دوست داری امگا کوچولو !؟ "
جونگکوک به محض شنیدن این سؤال با نگاه خواهش گری به آلفای پیرسینگ دار چشم دوخت و در عین مظلوميت و بیزبونی سرش به نشانه 'بله' بالا و پایین کرد .
الفای جونگو با دیدن اون صحنه کیوت دیوانه وار زوزه کشید و برای لیسیدن لُپ های صورت کوچولوش دُم تکون داد ، هرچند جانگووک قرار نبود به خواسته هاش عمل کنه و لحظه بعد با پایین گذاشتن جسم ریزه میزه پسر ، بهش اجازه داد تا هرچیزی که دلش میخواد برداره .
" برو هر کدوم که دلت میخواد بردار ! "
" ولی آخه دستم نمیلسه آفلا ! "
محض رضای الههی ماه!
چرا جفتش باید اینقدر کیوت و شیرین باشه !؟
اگه همینطوری پیش میرفت ، جونگو کم کم به مرض قند و فشار خون مبتلا میشد !.به دستور صاحب قلب و روح آلفاش جانگووک حالا دوباره جسم سبک جونگکوک بغل کرده بود تا بهش اجازه برداشتن یکی از اون دفتر های نقاشی و یک عدد مداد شمعی با طرح بچگانه بده . اون پسربچه شیش ساله چنان با فهم و درک بود که فقط همون دو عدد جنس برداشت و مثل سوهیون از وضعیت سواستفاده نکرد .
تازه جوری هم با خوشی بخاطرش اون دفتر و مداد شمعی ها لبخند میزد که دندون های مرواریدی اش معلوم میشد و تمام مدت خرید کردن جونگو با رایحه شادی و ذوق امگا سپری شد .
**************************
اگه همینطوری به فالو کردنم ادامه بدید ، قول میدم هر روز آپ کنم 😃😋🫠
خب دوستان تا حدودی از قسمت های سخت و غمگین داستان رد شدیم .
تا ببینیم آینده چی پیش میاره 😎
YOU ARE READING
❣𝐂𝐮𝐭𝐢𝐞 {ᵛᵏ}
Fanfiction{فصل اول اتمام یافته} یه امگا و دو آلفا جفت بودن !؟ این شرایط وقتی به نهایت بدشانسی میرسید که اون دو آلفا سرپرستی جفت کوچولو موچولو شون رو از یتیم خونه به عهده میگرفتن ؛ اونم درحالی که نفرت عمیقی به بچه ها داشتن . یعنی تهیونگ و جانگووک میتونستن ا...