همونطور که پسر هشت ساله محکم دست های کوچیک پسر شیش ساله رو گرفته بود و بدور از نگاه های خشمگین دو آلفا به داخل یکی از اتاق های خالی اون خونه میکشید ، با محبت نسبت به پسر کوچکتر لب زد .
" اسم من ایین وو . اسم تو چیه ؟ "
" جون کوک "
جونگکوک کوچولو بعد از اینکه با دوست جدیدش وارد اتاق شدن ، خودش معرفی کرد و بعد با پسر آلفا دست داد . وقتی اینن وو مطمئن شد هیچکس قرار نیست دوست دندون خرگوشی کیوتش رو ازش بدزده ، اون رو به سمتی که یه جعبه از اسباب بازی های خودش بود ، کشوند تا اونها رو به پسر کوچکتر نشون بده .
" خوشوختم جونگکوک .. بیا با این آجرا خونه بسازیم "
وقتی ایین وو جعبه آجر های پلاستیکی و متفاوت روی زمین خالی کرد ، جونگکوک متوجه شد قبلا یه سری اسباب بازی همین شکلی تو یتیم خونه دیده بود که خیلی رنگ و رو رفته تر بودن و از لحاظ تعداد خیلی کمتر از چیزی که دوست جدیدش داشت .
به همین دلیل ناخواسته با مظلوميت و کیوتی که همیشه در وجودش داشت ، از دوست جدیدش خواهش کرد تا تصویر یکی از خونه های بزرگی که رو جلد جعبه بود ، بسازن .
" میشه از اینا بساژیم !؟"
" قلعه منظورته ؟ .. "
امگا کوچولو که نمیدونست اسم اون خونه های بزرگ چیه ، چند بار با گیجی و کیوتی سر تکون داد و اونم کنار پسر آلفا روی زمین نشست.
" باشه ، بیا اول سبز ها رو جدا کنیم "
ایین وو که از جونگکوک بزرگ تر بود به راحتی میتونست رنگ ها رو تشخیص بده و تعداد اونها رو بشماره، اما متأسفانه جونگکوک فقط به اندازه شیش انگشت سن داشت و چیز زیادی از اعدادی که همبازی جدیدش میگفت نمیفهمید.
" هفده ، هجده ، نوزده ، بیست .. بیست و یک ، بیست و دو ، بیست و سه .... جونگکوک تو هم بشمار "
پسر امگا از سمت خودش آجر های پلاستیکی که رنگ خوش رنگِ بنفش چشمش رو گرفته بود ، جدا کرد و سعی کرد طبق چیزی که مربی یتیم خونه یادش داده بود ، از انگشت های کوچیک و نخودی اش برای شمردن استفاده کنه.
" ییک .. دووو ، سه ، چاهاار ، پچ- پنج- پجن ... "
وقتی انگشت های فسقلی و لوبیا مانند یک دستش تموم شد ، کمی گیر کرد ولی تمام سعیش رو کرد تا اعداد بعد از پنج به یاد بیاره .
" هاشت بود ؟ ... نه نه افت . شش ، نوه و ده ... هوففف ! "
خوشبختانه کمی بعد اون دو پسربچه در کمال آرامش با هم همکاری کردند تا بزرگ ترین قعله دنیارو بسازن .
این سکوت و آرامش در حالی بود که اونطرف خونه صدای جیغ ناگهانی دختر بچه ها ، صحبت بین والدین و گفت و گوی مهمون هارو با تعجب متوقف کرد .
" جیییییییییییغغغغغغغغغغغغغغ !!!!! "
صدای جیغ آنچنان بلند بود که تهیونگ و جانگووک سریع از جاشون بلند شدن تا دنبال خواهرزاده پُر سر و صدای الفارو ساکت کنن ، چون معمولا فقط سوهیون اینطوری تو مکان های عمومی شر به پا میکرد.
وقتی تهیونگ در اتاق باز کرد با دیدن موهای دختر نه ساله دیگه ای که تو چنگ های محکم سوهیون اسیر بود و داشت از ریشه کنده میشد . " هینننن " بلندی کشید و سریع برای باز کردن مشت دست های سوهیون جلو رفت .
" جیییغغغغع "
دختر بتای بیچاره بخاطر موهایی که اسیر دست سوهیون بودن ، داشت با حرکت دست اون دور اتاق میچرخید و همه تلاشش برای آزاد سازی موهاش از چنگ دختر آلفا انجام میداد .
" سوهیون مگه بهت نگفتم ، وقتی رفتیم اونجا دردسر درست نکن "
تهیونگ با کمک و همکاری همسرش موفق شدن تا چنگ دست سوهیون به دور موهای دختر باز کنن و دختر آلفا همون موقع برگشت تا دلیل قانع کننده عصبانیتش رو برای دایی و عمو جونگوش توضیح بده .
" اون هر چی من میگم انجام نمیده .. وقتی بهش گفتم باید تو بازی پرنسس ها یه خدمتکار بشه ، گفت نمیخوام خودت خدمتکار بشو ولی من قبلا بهش گفته بودم که ملکه منم . اما اون قبول نمیکرد . "
سوهیون یک ریز از مهمترین مشکل دنیا گِله کرد و جوری حق به جانب و با اعتماد به نفس صحبت میکرد که آلفا ها یک لحظه به مسخرگی بحث پیش اومده شک کردند . تهیونگ دوباره اخم کرد و با لحن جدی به حرف اومد .
" بازم دلیل خوبی واسه زدنش نیست سوهیون "
"اون حرفامو قبول نمیکنه دایی ، بلد نیست بازی کنه ازش بدم میاد .. میخوام برم با جونگکوک بازی کنم ، اون خوب بلده چطوری بازی کنه و حرفهای منو انجام میده "
همین چند جمله از زبون دختر آلفا کافی بود تا دو آلفا از وحشت کرک و پر هاشون بریزه .
یعنی هربار که دختر و پسر تو خونه مشغول بازی میشدن ، جونگکوک معصوم و ساده دل چه زجری از همبازی شدن با خواهرزاده تهیونگ میکشید . فقط یه لحظه تصور گیر افتادن موهای نارگیلی و خرمایی نرم جونگکوک بین مشت های محکم سوهیون با اون شرایط چند لحظه قبل ، کافی بود تا جانگووک و همسرش از ترس قالب تهی کنن .
از ترس اینکه مبادا کوچکترین صدمه ای به تن و بدن بیجون و ضعیف امگای شیرین بیوفته ، هردو سریع با ترسناک ترین اخم و جدی ترین رایحه ، مخالفت کردن .
دیگه از این به بعد امکان نداشت اجازه بدن اون دو تا تو ب اتاق باهم تنها بشن ، چه برسه به اینکه با هم بازی کنن ." نه ! پیش جونگکوک نمیری ! .. همینجا بازیتو بکن و دیگه ام دست رو هم بلند نمیکنید ! "
خب برای فعلا به نظر کار ساز بود، چون دو دختر بعد از چند چشم غره دوباره مشغول بازی شدن و حالا دو آلفا بعد از مطمئن شدن از جای سوهیون، به دنبال پسر شیش ساله راهی اون یکی اتاق شدن .
در کمال تعجب و ناباوری، تفاوت زیادی بین محیط این اتاق با اتاق بغلی که دختر در اون بازی میکرد وجود داشت . اونم فقط بخاطر سکوت و آرامش جونگکوک ریزه میزه بود که همراه با ایین وو سخت مشغول چیدن آجر ها روی هم بودن . اون دوتا بدون درگیری و جر و بحث خیلی خوب با هم همکاری میکردن .
" بفش بژار روی قژمژ باشه "
" نه کوکی زشت میشه "
" باته !"
**********************
ووت و کامنت فراموش نشه
YOU ARE READING
❣𝐂𝐮𝐭𝐢𝐞 {ᵛᵏ}
Fanfiction{فصل اول اتمام یافته} یه امگا و دو آلفا جفت بودن !؟ این شرایط وقتی به نهایت بدشانسی میرسید که اون دو آلفا سرپرستی جفت کوچولو موچولو شون رو از یتیم خونه به عهده میگرفتن ؛ اونم درحالی که نفرت عمیقی به بچه ها داشتن . یعنی تهیونگ و جانگووک میتونستن ا...