جیمین از شرکت وونهو بیرون اومد و به سمت خونه رفت؟ کارهای زیادی برای انجام دادن داشت ،هم باید وسیله های شخصیه خودش رو آماده میکرد و هم وسایل سفر رو دیروز بعد از صحبت با هیونگ هاش متوجه شده بود که خودش بیشتر از همه تایم خالی داره و میتونه خرید های لازم برای غذا و آماده کردن خونه ی جنگلی رو انجام بده ،فقط قبلش باید از هیونگ هاش میپرسید که در کل برای چند نفر و چند روز خرید کنه، به خونه که رسید از ماشین پیدا شدو وارد خونه شد و جین هیونگ رو دید که داخل پذیرایی در حال خوردن شراب قرمز و خوندن کتابه به سمتش رفت و گفت :
جیمین:هیونگ خوبی ؟
جین نشانگر کتابش رو گذاشت و با لبخندی گفت خوبم عزیزم چیکار کردی ؟کارهات رو جور کردی؟
جیمین گفت :کارهام که نه راستش، اما برای سفر فردا از دونفر دعوت کردم بیان، راستی هیونگ! نامجون هیونگ کجاست؟؟؟
جین :رفته شرکت کارهاشو انجام بده و گفت تا آخر شب نمیاد، این مسافرت یهویی برنامه هاشو بهم ریخته .
جیمین :آهان هیونگ از کسی دعوت کردی برای مسافرت؟ برای خرید تدارکات میپرسم
جین :دوتا از دونسنگ های عزیزمو .
جیمین :اوکی هیونگ من برم به کارهام برسم
جین :باشه عزیزم
جیمین وارد اتاقش شد و با یونگی هیونگش تماس گرفت و گفت :
جیمین:سلام هیونگ
یونگی :سلام عزیزم جانم
جیمین :هیونگ برای فردا تماس گرفتم میخواستم بگم تا الان ۹ نفریم کسی دیگه هم شما دعوت کردید؟ تا خریدهارو به تعداد انجام بدم ؟
یونگی :آره هوسوک دونسنگش رو دعوت کرده که باهامون بیاد تو فعلا به اندازه ۱۲نفر و برای ۳ روز خرید کن اضافه اش رو برمیگردونیم، و شماره کارتت رو هم برام بفرست
جیمین : نگو اینجوری هیونگ، پول دارم کارت آپا پیشمه نیازی نیست
یونگی :مطمئن باشم ؟؟؟
جیمین :مطمئن باش هیونگ خیالت راحت، هیونگ رو جای من ببوس،فعلا
یونگی ؛پدر سوخته، حتما، فعلا عزیزم
جیمین با قطع کردن تماس.شماره بکهیون رو گرفت و گوشی رو روی بلندگو گذاشت و سمت وسایلش رفت و شروع به آماده کردن چمدونش کرد
بکهیون :جانم موچی
جیمین :امروز بعدازظهر چه کاره ای ؟؟؟
بکهیون : بیکار چطور
جیمین : پس وسایلت رو آماده کن بیا اینجا تا بعد ازظهر باهم بریم خرید برا فردا صبح هم دیگه مجبور نشی با خودت ماشین بیاری و با یه ماشین بریم
بکهیون :اوکی راستی کیا هستن؟
جیمین : هیونگام و یه چند نفری که نمیشناسمشون و مهمون هیونگان و از وونهو هیونگ و ته مینم دعوت کردم
بکهیون پوزخندی زد و گفت :
بکهیون: وونهو هیونگ یا وونهو اوپا بلا
جیمین خنده ای کرد و گفت :
جیمین:مگه فرقی هم میکنه
بکهیون خنده ی بلندی سر داد و گفت :
بکهیون:عوضی فرقی نداره؟ نکنه مسافرتمون پروژه تبدیل هیونگ به اوپاست؟
جیمین :شاید
بکهیون : جدی؟
جیمین : نه بابا شوخی میکنم میخواستم واسه بیمارستان ازش تشکر کنم و با ته مین بیشتر آشنا شم
بکهیون :وااای اون کیوتچه منم دلم میخواد باهاش وقت بگذرونم
جیمین :عااالی راستی میخوام برم کره پیش آبا و اوما تو نمیای ؟؟؟
بکهیون : برا تفریح؟
جیمین :هم تفریح هم دیدن خانواده
بکهیون : نه راستش میخوام قبل از شروع دوره تخصص یه مسافرت چند روزه با خانواده برم شاید دیگه وقتش پیش نیاد
جیمین : اوکی رفیق من چمدونم رو جمع کردم تو هم کارهاتو اوکی کن و بیا ،منتظرتم و میبینمت
بکهیون : اوکی رفیق فعلا
YOU ARE READING
Ice Omega
Werewolfمیگن افسانه برگرفته از واقعیتن این حرف همیشه برام خنده دار بوده میگفتم چرته محضه اما الان بهش رسیدم که نه برگرفته از واقعیت هاست اگه ازم بپرسین چطوری بهش ایمان اوردم فقط یک کلام میگم من خود افسانه ام افسانه ای که مسبب ظهورش مرگ پدر و مادرم و حیل...