سپ : سلام عزیزم بریم که دیرشد
جیمین در خونه رو بست و گفت :
جیمین:بریم هیونگ
همراه با سپ به فرودگاه رفتن و منتظر رسیدن نامجون و جفتش جین شدن
نامجون و جین بعد از فرود اومدن هواپیما ازش پیاده شدن و به سمت سالن پرواز رفتن تا چمدونهاشون رو تحویل بگیرن و بعد از تحویل وسایلشون از گیت خارج شدن و با کمی سر چرخوندن جیمین رو دیدن که تو سالن انتظار منتظرشون بود و با خوشحالی از پشت شیشه براشون دست تکون میداد .
نامجون لبخندی برای دونسنگش زد و جین براش دست تکون داد تا متوجه اش کنه که دیدنش و دوتایی به سمتش حرکت کردن و با رسیدن بهش جیمین خودش رو توی آغوش هیونگش پرت کرد و گفت :
جیمین:هیونگ بلاخره اومدی؟
نامجون جیمین رو به خودش فشار داد و گفت:
نامجون :جان هیونگ، اومدم عزیزم، خوبی نفسم؟
جیمین سرش رو از روی سینه ی نامجون برداشت و با لبخند زیبایی بهش نگاه کرد و گفت :
جیمین :با دیدن شما عالیم هیونگ
یونگی :جیمین بهتره بقیه احوالپرسی رو بزاری برای بعد از رسیدن به خونه ،هیونگا خسته ان
جیمین از آغوش نامجون بیرون اومد و گفت :
جیمین: اوه درست میگی هیونگ بریم
بعد از رسیدن به خونه نامجون و جین برای استراحت به اتاق رفتن و جیمین و هوسوک و یونگی مشغول تدارک دیدن شام شدن ،بعد از آماده شدن شام یونگی رو به جیمین گفت:
یونگی :جیمین عزیزم برو هیونگا رو صدا بزن برای شام
جیمین :باشه هیونگ
جیمین به سمت اتاق خواب رفت و بعد از چند تقه ای که به در زد هیونگش رو صدا کرد:
جیمین: هیونگ بیداری؟ شام حاضره
نامجون :آره عزیزم بیدارم ،الان میایم دونسنگم
بعد از صدا زدن هیونگ هاش به سمت پذیرایی برگشت و بطرف سپ رفت تا برای آماده کردن میز بهشون کمک کنه، با چیده شدن غذاها روی میز و نشستن روی صندلی نامجین هم بهشون پیوستن و در حین خوردن غذا کمی صحبت کردن و هر کدوم از خودشون و کاراهایی که توی این مدت انجام داده بودن گفتن تا اینکه نامجون پرسید:
نامجون : راستی جیمین بابا اینا خیلی دلتنگت شدن نمیخوای بری یه سری بهشون بزنی؟
جیمین:چرا هیونگ دل منم خیلی براشون تنگ شده هیچوقت اینهمه ازشون دور نبودم و میخوام سریعتر ببینمشون ،جواب امتحان تخصصم که بیاد یه فرجه تا شروع کلاسهام دارم و تو اون زمان میتونم بره کره پیش اوما و آبا
جین :اوه اینکه خیلی خوبه ،حالا جوابش کی میاد؟
جیمین : تقریبا یک هفته دیگه هیونگ
نامجون : بهتره تو این یک هفته که وقت اضافه داری کارهای دیگه ات رو انجام بدی که موقع رفتن کاری نداشته باشی
جیمین :چشم هیونگ
بعد از خوردن شام به پیشنهاد هوسوک تصمیم گرفتن که زود بخوابن، حالا که قرار بود جیمین یک هفته دیگه به کره بره فرصت رو غنیمت شمردن و برای یه مسافرت چند روزه برنامه ریزی کرده بودن و فردا میخواستن تدارکات این مسافرت اختصاصی رو محیا کنن پس بهتره بود میخوابیدن تا صبح زود بتونن بیدار شن
جیمین بعد از پرسیدن اینکه اجازه داره از کسی بخواد همراهشون به این مسافرت بیاد و بعد از گرفتن تایید و اوکی بودن هیونگاش با این موضوع بهشون شب بخیر گفت و به اتاقش رفت و گوشیش رو برداشت و به بکهیون پیام داد و برای رفتن به این مسافرت ازش دعوت کرد و تصمیم گرفت فردا با وونهو تماس بگیره و اونو ته مین رو هم دعوت کنه به مسافرتی که هنوز مقصدش مشخص نبود ، البته که پیشنهاد خودش ویلای جنگلی یونگی هیونگ بود، اما باید منتظر میموند تا ببینیه نظر بقیه چیه
*
صبح روز بعد جیمین با صدای آلارم گوشیش بیدار شد و بعد از شستن دست و صورتش به سمت آشپزخونه رفت که هیونگاش رو مشغول خوردن صبحونه دید
جیمین :صبح بخیر
هوسوک :صبح بخیر عزیزم بیا صبحونه
جلو رفت و روی صندلی نشست و بعد از برداشتن دو تیکه پنکیک صبحونه اش رو شروع کرد و بعد تموم شدن صبحانه اش به هیونگاش برای جمع کردن میز کمک کرد و با اتمام کارش به سمت اتاقش رفت تا آماده بشه، بعد از آماده شدن از خونه بیرون زد و یه تماس با وونهو هیونگش گرفت.
وونهو : بله بفرمایید
جیمین : الو سلام هیونگ جیمینم
وونهو :سلام عزیزم ببخش نشناختمت شماره ات رو نداشتم
جیمین : خواهش میکنم هیونگ میتونم ببینمت؟
وونهو :البته عزیزم من شرکتم میتونی بیای اینجا؟
جیمین :آره هیونگ، فقط لوکیشن رو برام بفرست
وونهو : حتما ،میبینمت
جیمین : فعلا هیونگ
بعد از قطع کردن تماس با وونهو، اول برای خرید یه هدیه به سمت پاساژ رفت ،حس میکرد اینکه برای اولین بار دست خالی به شرکت وونهو بره کار درستی نیست و به قول هروبوجی دور از ادبه.
بعد از رسیدن به پاساژ و کمی گشتن ،تصمیم گرفت گل بخره ،آخه هرچی انتخاب میکرد مناسب یه هدیه رسمی نبود و ممکن بود از هدیه اش سوء برداشت بشه .باخریدن یه دسته گل سمت آدرسی که وونهو براش فرستاده بود روند .
ماشین رو روبروی شرکت پارک کرد و داخل رفت، شرکت وونهو تفاوت زیادی با شرکت پدرش نداشت ،گویا شرکت وونهو هم یکی از غول های صنعت خودش بود با هماهنگ کردن با رسپشن سمت آسانسور رفت و بعد از سوارشدن دکمه طبقه آخر رو فشرد و با ایستادنش از آسانسور بیرون اومد و به سمت میز منشی رفت و با هماهنگ کردن با منشی سمت اتاق رئیس رفت و در زد و با شنیدن بفرمایید از وونهو وارد شد و گفت:
جیمین: سلام هیونگ
وونهو از پشت میز بلند شد و به سمت جیمین رفت گفت :
وونهو:سلام عزیزم خوش اومدی
جیمین گل رو به سمتش گرفت و گفت: جیمین:بفرمایید هیونگ
وونهو گل رو گرفت و گفت :
وونهو :ممنون عزیزم ،زحمت کشیدی ،بفرما بشین
جیمین در حین نشستن گفت :
جیمین: خواهش میکنم هیونگ ، ته مین چطوره هیونگ؟؟؟
وونهو :خوبه و بدجور سراغت رو میگیره، قرار بود بهش سربزنی؟
جیمین :واسه همین اومدم هیونگ، من قراره با هیونگام و صمیمی ترین دوستم به یه مسافرت کوتاه چند روزه بریم به ویلای جنگلی یونگی هیونگم، خواست ازت درخواست کنم اگه شرایطش رو داری با ته مین به ما بپیوندید که هم من و ته مین باهم دیداری داشته باشیم و هم تو یه استراحت کوتاه داشته باشی، موافقی؟؟
وونهو یکم فکر کرد و گفت :چه عالی جیمین، فقط دوس ندارم مزاحمتون بشیم
جیمین : چه مزاحمتی هیونگ؟ خودم دارم دعوتت میکنم .
وونهو : باشه پس لوکیشن و زمان رفتن رو برام بفرست که کارهامو اوکی کنم
جیمین :چشم هیونگ
در به صدا دراومد و با باز شدنش منشی با دو فنجون قهوه که داخل سینی بود وارد اتاق شد ،جیمین از روی مبل بلند شد و گفت:
جیمین: هیونگ من دیگه میرم راستش امروز بدجور کار دارم
وونهو : نمیتونی ،باید یه قهوه در کنار هم بخوریم
جیمین : بمونه برای یه وقت دیگه هیونگ ،فقط اومده بودم دعوتت کنم
وونهو : باشه عزیزم چون گفتی کار داری و باید انجامشون بدی زیاد اصرار نمیکنم ولی باید بهم قول بدی یه روز برای خوردن ناهار باهم بریم رستوران
جیمین :حتما هیونگ ،فعلا
وونهو از از جاش بلند شد و با جیمین دست داد و گفت :
وونهو:فعلا عزیزممیدونم خیلی وقته آپ نکردم اما راستش مشکلاتی داشتم که شرایط نوشتن ازم گرفته بود ببخشید بابت این وقفه
قربان شما الیسا
YOU ARE READING
Ice Omega
Werewolfمیگن افسانه برگرفته از واقعیتن این حرف همیشه برام خنده دار بوده میگفتم چرته محضه اما الان بهش رسیدم که نه برگرفته از واقعیت هاست اگه ازم بپرسین چطوری بهش ایمان اوردم فقط یک کلام میگم من خود افسانه ام افسانه ای که مسبب ظهورش مرگ پدر و مادرم و حیل...