Part 15

402 106 31
                                    

**ببخشید بچه ها پارت مشکل داشت گویا ادیت شده نفرستاده بودم **

جیمین :من تنهاامگای دو خاندانم پسر ایو و مین هو

این اسما براتون اشنا نیست

جونگکوک شوکه گفت:چی؟؟؟؟

تو پسر عمو مینهویی

همون پسری که  عمو حاضر نبود خاندان باهاش آشنا شه

جونگکوک خنده ی ناباوری کرد و گفت:این خیلی مسخره اس وای خدا ما عاشق کسی شدیم که ازمون قایمش میکردن

تهیونگ :خیییلی

باورم نمیشه 

جیمین :چیز غیر قابل باوری نیست هیونگ فقط کافی بود درمورد یه کوچولو تحقیق میکردید بعد ادعای عاشقی

تهیونگ :اما فامیلیت پارک ؟؟؟

جیمین :واسه محافظت ازم فامیل مامان بزرگ روم گذاشتن مثل اومام

جیمین از صندلی بلند شد و گفت من دیگه میرم هیونگا

جونگکوک بعد رفتن جیمین با چشمایی پر از ندامت به تهیونگ نگاه کرد و گفت:باورم نمیشه با دست خودمان داشتیم تنها امگا دو خاندان به سمت مرگ سوق میدادیم

تهیونگ : موافقم منم

فقط جواب منفیش داغونم کرد جونگکوک اگه کسی خبر دارشه چی؟

جونگکوک عمه ایو تنها کسیه از بچگی توی انتخاب هام پشتمه

خودت که میدونی بابام رو حرفاش حرف نمیزد بعد من میخواستم پسرشو به کشتن بدم واااای بر من

جونگکوک :اروم باش تهیونگ راستش انگار بخیر گذشت ولی یه چیزی اعتراف کنم

تهیونگ :چی؟؟؟

جونگکوک : عاشق این ساید که امروز جیمین بهمون نشون داد شدم انگار زیادی دست کمش گرفتیم

تهیونگ : اره واقعا

منم دوست دارم بدون هیچ قضیه ای فقط بخاطر خودش شروع به شناختش کنم

انگار برام سوژه نیس انگار دیگه برام داره تبدیل میشه به یه ادم خاص

جونگکوک :این بار سعی کنیم بدستش بیاریم  به جایگاه اصلیش برسونیمش بشه

لونا خاندان کیم جئون

تهیونگ : موافقم فقط اون چی میشه ما بهش قول دادیم راستش از اونم نمیتونم بگذرم

جونگکوک : الان که اینجا نیست بعد هم اگه جیمین در موردش نفهمه همه چی اوکیه

تهیونگ :اگه درمورد خودش به جیمین گفت چی؟؟

جونگکوک :نمیگه اون حاضر نیس حمایت ما را از دست بده

بعد هم فکر نکنم  احساسی نسبت به ما داشته باشه

تهیونگ :ولی احساس خودمون چی؟؟؟؟

جونگکوک : احساس من نسبت بهش انقدری نیس که بخوام بیخیال پتریکورم شم توچی؟؟؟

تهیونگ :من نمیدونم 😔

جونگکوک نگاهی به ساعتش کرد و گفت:بلندشو  ته  فعلا بریم از اینجا خونه درموردش فکر میکنیم

تهیونگ :باشه بریم

جونگکوک بعد دادن صورت حساب از کافه بیرون رفت و سوار ماشین شد با تهیونگ به خونه رفتند‌.

جیمین از کافه  بیرون زد سوار ماشین شد و سمت خونه بکهیون روند نیاز بود امشب با کسی حرف میزد وگرنه دیونه میشد

به خونه بکهیون رسید و زنگ زد

بعد از باز کردن درب داخل شد بعد سلام و احوالپرسی به سمت پذیرایی رفت روی مبل نشست

بکهیون :موچی هات چاکلت میخوری ؟؟

جیمین: اهوم

بکهیون به آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با دو ماگ هات چاکلت برگشت و یکیشو سمتش گرفت و گفت :بفرمایید

جیمین:ممنون

بکهیون کنار جیمین نشست گفت :نوش جان

تعریف کن چی شده پکری

جیمین: راستش قضیه اینکه ....

بعد از تعریف کردن کامل قضیه جیمین با تهکوک تا جوابی که نیم ساعت پیش بهشون داد

بکهیون گفت :خوب الان از چی ناراحتی ؟از اینکه نشناختنت و درموردت تحقیق نکردن یا از اینکه حس میکنی بازیت دادن

جیمین:نمیدونم شاید هردو
نظر و ووت فراموش نشه عزیزان 🥰

Ice Omega Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora