یونگی با شنیدن خبر شوکه شد و گوشی از دستش افتاد پاهاش توان نگه داشتن وزنش رو نداشت و روی زمین نشست باورش نمیشد این خبر صحت داشته باشه و بی اختیار اشکهاش از چشمهاش سرازیر شد ، میترسید چنین اتفاقی واقعا افتاده باشه و واقعیت داشته باشه، هوسوک که دنبال جفتش اومده بود و خبر رو شنیده بود به سمت یونگی رفت ، کنارش نشست و به آغوش کشیدش و گفت :بنظرت واقعیت داره؟؟؟
یونگی :نمیدونم باید از خانواده ام بپرسم امیدوارم واقعیت نداشته باشه...این.... این یه فاجعه است از اونور شرایط نامجون و جین از این ور هم این اتفاق باید با خانواده ام تماس بگیرم
بعد از تماس گرفتن یونگی و فهمیدن صحت قضیه شوکه رو کرد به هوسوک و گفت :باید بریم کره ،قضیه صحت داره متاسفانه عمو رو از دست دادیم و زن عمو هم تو اتاق عمله و راستش خانواده ام از وضعیت جیمین خبر ندارن، فقط میدونن تو بیمارستانه ، اما وضعیتش مشخص نیست با این اتفاقی که برای جین افتاده نمیدونم چطور باید به نامجون خبر بدیم
هوسوک :بهتره بریم پیشش تا الان دیگه بهوش اومده و فهمیدن اتفاقی که افتاده از زبان ما بهتر از اینه که از جایی دیگه خبر دار بشه .
یونگی همراه هوسوک سمت اتاق نامجون رفتن، بغض داشت هردو رو خفه میکرد، اما بخاطر اطلاع نداشتن نامجون انگار جرات گریه هم نداشتن، و مجبور بودن تا بغضشون رو توی نطفه خفه کنن، برای یونگی باور اینکه دوتا از عزیزان و حامیانش رو به همبن راحتی از دست داده قابل درک نبود، هیچ وقت یادش نمیرفت که این عمو مین هو بود که باعث شد رشته مورد علاقه اش رو بخونه و کار مورد علاقه اش رو انجام بده چون از اول خانواده اش مخالف صددرصد علاقه و کارش بودند و همین دلیلی شد برای ترد کردنش و بعد از حمایت های عمو مین هو و موفق شدنش و همچنین با وساطتش تونست دوباره با خانواده اش رفت و آمد داشته باشه و البته پیدا کردن جفتش که از دوستان نزدیک خانوادگیشون بود در این نزدیکی دوباره به خانواده اش هم بی تاثیر نبود .با قرار گرفتن دست هوسوک به شونه اش متوجه شد به اتاق رسیدن، نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد و داخل رفت با دیدن نامجون که سعی داشت سرم رو از دستش دربیاره نزدیکش شد و با گرفتن دستش گفت : نکن رفیق دستتو داغون کردی ؟؟؟
نامجون :مهم نیست میخوام برم پیش جین اون الان بهم احتیاج داره بعد من اینجا سرم بدست نشستم
یونگی :اگه سالم نباشی نمیتونی پیشش باشی آروم باش رفیق راستش در مورد یه مسئله مهم باید باهات حرف بزنم لطفا بهم گوش بده
نامجون :چیزی شده جین حالش بدتر شده؟ آره؟ باید برم پیشش
یونگی :آروم رفیق نه جین وضعیتش همون جوره تغییر ی نکرده مسئله اصلا جین نیست
نامجون :پس چی؟
یونگی :آخرین بار کی با جیمین صحبت کردی ؟؟؟
نامجون :چیزی شده از فرودگاه تا الان ؟
یونگی نگاهی به هوسوک انداخت و بعد از اینکه هوسوک با تایید سر بهش اطمینان داد که باید موضوع رو بگه با بغضی شکسته و اشکی که از چشمش جاری میشد گفت :عمو و زن عمو میرن دنبال جیمین و تو راه برگشت از فرودگاه بهشون حمله میشه و متاسفانه اون لحظه کاری از دست بادیگاردها براشون بر نمیاد پس عمو و زن عمو خودشون رو سپر جیمین میکنن و ما عمو رو از دست دادیم و زن عمو الان تو بیمارستان و توی اتاق عمله و از وضعیت جیمین خبری نیست
نامجون شوکه نگاهی به یونگی کرد و گفت :شوخی میکنی نه من امروز با خانواده ام حرف زدم برادرم رو امروز فرستادم کره اونا سالمن .این خبر فیکه از همون خبرهای مجله های زرد که برای گرفتن ویو بالاست خانواده من چیزیشون نیست حال داداش کوچولوم و پدر و مادرم خوبه و جینم سالمه اینا همش یه کابوس وحشتناکه راستشو بگو
هوسوک با دیدن این حال نامجون نتونست تحمل کنه روی زمین نشست و بغضش شکست
یونگی با گریه نامجون رو به آغوش کشید و گفت : کاش کابوس بود رفیق کاش همه چی یه دروغ محض بود اما متاسفانه همه چی واقعیت داره ، عزادارشدیم دوتا از مهمترین عزیزامون رو از دست دادیم از فرشته کوچولومونم خبری نیست نمیدونم چرا این همه اتفاق بد باید برای ما بیفته نامجون باید قوی باشی جین و جیمین بهت احتیاج دارن راستش این خانواده بهت احتیاج دارن باید بتونی کاری کنی جفتت با از دست دادن توله اتون کنار بیاد
نامجون با شنیدن این حرف دیگه نتونست تحمل کنه زوزه دردناکی کشید و باعث بیرون اومد آلفاش شد و آرام رو به یونگی کرد و گفت فکر نمیکنی نباید این همه خبر رو یهویی میدادی یونگی شی
یونگی با شنیدن صدای آرام از نامجون جدا شد و گفت: میدونی که هیچ وقت توی دادن خبر بد خوب نبودم و با صدای در و ورود دوتا مامور پلیس نتونست ادامه ی حرفشو بگه، با دست اشکاشو پاک کرد و گفت بفرمایید:مامور پلیس رو کرد بهشون گفت : نامجون شی کدومتون هستید
آرام رو به مامور پلیس کرد و گفت منم بفرمایید
مامور پلیس بهش نزدیک شد و گفت :کیم نامجون شما به جرم سوءقصد به کیم سوکجین و فرار های مالیاتی شرکت داروسازی ... بازداشتید بهتر با ما به اداره پلیس بیاید
یونگی :چی؟؟؟ اشتباه شده نامجون همسرشو پیدا کرد و متاسفانه وقتی وارد خونه شده بود مجرم فرار کرده بود و فرار مالیاتی؟ شوخی میکنید شرکت داروسازی ...بسیار شرکت معتبریه و بخاطر این مسائل خودشو تو دردسر نمیندازه
مامور پلیس :معلوم میشه بهتره با ما به اداره پلیس بیاید و پیشنهاد میکنم به وکیلتون هم خبر بدید که به اداره پلیس بیاد وضعیتتون جوری نیست که وکیلتون حضور نداشته باشه
نامجون : چی دارید میگید همش افتراست من نمیتونم همسرمو تو این وضعیت تنها بذارم و باید سریع با خانواده ام تماس بگیرم و از حالشون خبردار شم گویا به خانوادم حمله شده من تازه در جریان موضوع قرار گرفتم آخه لعنتی ها من چرا باید به همسر خودم حمله کنم وقتی جفته حقیقیمه
مامور پلیس پوزخندی زد و گفت :معلوم میشه و نامجون سمت در اشاره کرد راستش جرات نزدیک شد به نامجون نداشت اونم وقتی آلفاش جاشو گرفته بود و مامور پلیس یه آلفای مغلوب ساده بود و همین الان هم زیر سلطه هورمون های نامجون داشت نفس کم میآورد و خودشم نمیدونست به چه جراتی به یه آلفای اصیل پوزخند زده
یونگی به نامجون نزدیک شد و گفت :هیونگ بهتره بریم اداره پلیس تا ببینیم چه خبره این اتفاقات خیلی مشکوک و زنجیره ایه حدس میزنم یه حمله به خاندانها باشه و خانواده شما طعمه شده باشه.
نامجون با یونگی راه افتاد سمت در و گفت: بریم
یونگی رو به هوسوک کرد که شوکه از زمین بلند شده بود و به مامور نگاه میکرد و گفت :نفسم مواظب جین باش من و نامجون هم زود برمیگردیم
مامور پلیس :به همین خیال باش
یونگی هورمون هاش رو آزاد کرد و تیز به مامور پلیس نگاه کرد و گفت :چیزی گفتی
مامور پلیس : خیر قربان بفرمایید
YOU ARE READING
Ice Omega
Werewolfمیگن افسانه برگرفته از واقعیتن این حرف همیشه برام خنده دار بوده میگفتم چرته محضه اما الان بهش رسیدم که نه برگرفته از واقعیت هاست اگه ازم بپرسین چطوری بهش ایمان اوردم فقط یک کلام میگم من خود افسانه ام افسانه ای که مسبب ظهورش مرگ پدر و مادرم و حیل...