ییبو با کلافگی پاش رو روی زمین کوبید و دستبهکمر شد:
«اما جان...»ولی شیائو جان اجازه نداد حرف وانگ تموم بشه و با اخمهایی درهم، سریع گفت:
«اما و اگر نداره! من طلاق میخوام! با این وضعیت، یا جای من اینجاست یا بابات.»آقای وانگ که داشت با بیخیالی به آشفتهبازار مقابلش نگاه میکرد، با سرخوشی آبنبات دیگهای توی دهنش انداخت و بیاهمیت به اینکه باعث از هم پاشیده شدن زندگی تازه شکل گرفتهی پسرش شده، اون هم درحالی که همش سه ماه از دوستی و یک ماه و نیم از ازدواج اون دو تا قناری میگذره؛ صدای تلویزیون رو زیادتر کرد.
ییبو با حرص به طرف پدرش برگشت و دندونقروچه کرد:
«بابا! خفهش کن اون لامصبو، یه زندگی داره اینجا به فاک فنا میره اونم فقط بهخاطر تو! پس بیشتر از این خرابکاری نکن لطفا.»وانگ جیانگ صدای تلویزیون رو کمی پایین آورد و از جاش بلند شد. وانگ بزرگ شلوارک گاوی ییبو رو که انگار صاحب جدیدی پیدا کرده بود و توی تن اون مرد میدرخشید، بالا کشید و سرش رو خاروند:
«پسرم، گناه که نکردم، فقط عاشق شدم! عاشقی جرمه؟ اگه جرمه پس خودتم باید بری پشت میلههای زندان چون عاشق شیائو شدی.»جان نفس عمیقی کشید تا فحش بدی نثار اون مرد نکنه. همونطور که توی دلش داشت اون مرد میانسال رو که بازتاب جاافتادهای از ییبو بود، کتک میزد و موهاش رو میکشید، ییبو رگ دیوونهبازیش گل کرد و بلند فریاد زد:
«دِ آخه مرد حسابی تو رفتی عاشق ننهی شوهر من شدی! رسما داری ما رو با هم برادر ناتنی میکنی... کوتاه بیا سر جدت. زندگی من رو هواست. کم مونده بهخاطر تو پام کشیده شه دادگاه برای طلاق. بعدشم من حبسمو کشیدم شما خیالت راحت.»جان که دید ییبو بدجور آمپر چسبونده و پوست بلورش مثل لبو قرمز شده، لبش رو گاز گرفت و آروم وانگ کوچیک رو صدا کرد:
«بوبو؟ آروم باش هانی! الان سکته میکنی میافتی رو دستم، طلاق نگرفته بیوه میشم...»ییبو با حالت زار و نزار روی پارکتهای خونه ولو شد و دستش رو به سرش گرفت. با خستگی پلکهاش رو روی هم فشار داد و نالهومویهکنان گفت:
«بذار سکته کنم راحت شم جان! بذار از دست این مرد بمیرم یه نفس آسوده بکشم... داره روانیم میکنه. تو دوست داری شوهرت روانی بشه سر از تیمارستان دربیاره؟ اگه بمیرم حداقل آبروت حفظ میشه، نمیگن مهندس شیائو شوهرش شیرینعقله، کم داره.»وانگ جیانگ دستی به موهای جوگندمیش کشید و در راستای حرف پسرش با تمسخر اضافه کرد:
«ولی اگه بمیری، دیگه مُردی! نفسی نداری که از سر آسودگی بخوای بکشی.»پدرش ورژن دیوونهتری از خود خرش بود که حتی نمیتونست حریف سمج بازیهاش بشه!
و شیائو جان توی این مدت به خوبی پی برده بود، رگ بیخیال و بیکلهی شوهر نصفهنیمهش به کی رفته!
پسر کو ندارد نشان از پدر به روایت تصویر، قطعا همین دو تا بودن.
تازه الان میفهمید چرا وانگ ییبو خانوادهش رو برای عروسی دعوت نکرده و تا الان حرفی ازشون نزده بود...
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...