وانگ ییبو موتورسیکلتش رو پشت ماشین جان پارک کرد. قلبش از هیجان و شوق توی گلوش میزد و دل تو دلش نبود...
توی ذهنش کلمات رو کنار هم میذاشت تا حداقل درصد کمی از دلتنگیش رو بتونه بیان کنه، اما میدونست تلاشش بیفایدهست. چون همین که چهرهی آروم و دلنشین مرد الههگونهش، مقابلش نقس میبست، همهچیز از ذهن، قلب و چشمهاش رنگ میباخت و تمام وجودش تبدیل میشد به کسی که شیائو رو میپرسته!سریع از موتورش پیاده شد و با دستهگل لالهی سفید_قرمزی که خریده بود، راه سنگفرش شدهی کارگاه رو در پیش گرفت. با نگاه کنجکاو و خیرهش اطراف رو از نظر گذروند تا در نهایت، پسر رو پشت چرخ مخصوص سفالگری پیدا کرد.
جان با پیشبند و لباس مخصوص کارش که جایگزین تیشرت نارنجی رنگش شده بود، با مهارت و دقتی بالا درحال شکل دادن به اون گل نرم و تبدیلش به مجسمهی چهرهی سفارشی بود.
ییبو نگاه براق و تشنهش رو از همون مسافت نسبتاً دور به جان دوخت! نیمرخ مرد زیر پرتوهای گرم و طلایی خورشید میدرخشید و روی شقیقهش، عرق خودنمایی میکرد. چشمهاش بهخاطر تمرکز، ریز و ابروهای هشتیش با اخمی ظریف، جدیتش رو هنگام کار نشون میداد.
وانگ ییبو با علاقهی بیشتری، نگاهش رو پایین برد و به گردن بلندش رسید که رگهای برجستهش بیرون زده بود و سیب گلوش با هر بزاقی که فرو میبرد، تکون میخورد.
عجیب هوس گاز گرفتن اون غضروف نرم و جذاب، به دل بیجنبهش افتاده بود!وانگ کوچیک دیگه تعلل رو جایز ندونست و با لبخندی درخشان، خیلی آهسته و یواش از پشت به جان نزدیک شد.
همین که دستهای محکم و قدرتمندش با اون دستهگل لاله، دور شیائو مثل پیچکی نرم، پیچیده شد؛ پسر بزرگتر از غافلگیری 'هینی' کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت. اما زمزمهی گیرا و پر از دلتنگی وانگ، مجال هرگونه حرف زدنی رو ازش گرفت:
«نترس عزیزدلم، منم!»شیائو جان از حضور ناگهانی ییبو، اون هم این وقت روز توی محل کارش؛ متعجب شد و بدون اینکه حواسش به دست گِلی و خیسش باشه، اون رو روی مچ دست همسرش گذاشت تا بتونه به طرف لپ برفیش برگرده:
«ییبو؟! اینجا چیکار میکنی؟ چطوری آدرس اینجا...»اما با یادآوری سوال امروز مادرش، آهی کشید و حرفش رو نصفه رها کرد:
«آه بیخیال! حدس زدنش آسونه.»یکی از دستهای مارشمالوی نرمش رو بالا آورد و روش بوسهای زد. دلش میخواست صورت اون پسر رو ببینه! صورتی که تو این یک هفته از دیدنش محروم بود، اما وقتی چشمهاش رو میبست، مقابل پلکهای بستهش ظاهر میشد. ولی ییبو بهقدری سفت بغلش کرده بود که پسر نمیتونست تکون بخوره.
شیائو جان آهسته، اما با لحنی که میشد ازش خوشحالی رو شنید، پرسید:
«بوبوی من اینجا چیکار میکنه؟»
ESTÁS LEYENDO
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfic«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...