وانگ ییبو زیرزیرکی نگاهی به همسر و پدرش که روبهروی هم دستبهسینه نشسته بودن، انداخت و تصمیم گرفت اولین نفری باشه که بعد از بیست دقیقه، فضای ساکت و معذبکنندهی خونه رو میشکونه.
اگه میخواست با اون دوتا مرد لجباز و مغرور راه بیاد، هیچوقت به مقصد نمیرسیدن!پس صندلی تکنفره رو جلو کشید و بین جان و آقای وانگ نشست. کف دستهاش رو به زانوهاش تکیه داد و به حرف اومد:
«بابا نمیخوای به همسرم خوشآمد بگی؟»وانگ جیانگ مردمک چشمهاش رو بین داماد و پسرش چرخوند و سرش رو کمی به سمت شونهش نزدیک کرد و به نشونهی 'خوشاومدی' برای شیائو جان تکون داد. شیائو جان هم متقابلاً سرش رو خم کرد و دوباره همگی در سکوت بههم زل زدن...
وانگ کوچیک که از کلافگی مدام زانوش رو تکون میداد و دنبال مکالمهی مناسبی میگشت تا سر صحبت رو باز کنه، با صدای پدرش از فکر بیرون اومد و حواسش جمع شد:
«من به هر دوی شما یه معذرتخواهی بدهکارم!»پسرها که توقع شنیدن همچین جملهای رو اون هم از زبون وانگ جیانگ نداشتن، مبهوت و فیوز پرونده به آقای وانگ زل زدن. جان متعجب پلکی زد و نگاه سرگردونش رو به همسرش که با چشمهایی ریز شده و مشکوک، پدرش رو برانداز میکرد، دوخت.
همین که وانگ جیانگ سرش رو بلند کرد با نگاه مردد و ناخوانای پسرش که هزارتا حرف داخلشون موج میزد، مواجه شد. مرد گلوش رو با سرفهی کوتاهی صاف کرد و به ییبو چشمغره رفت:
«با اون چشمات منو اونجوری نگاه نکنا پدرسوخته! باباتم، دشمنت که نیستم. چقد میتونی بهم بدبین باشی که فکر کنی قصدوغرضی از این حرف دارم.»ییبو بدون اینکه نگاه زوم شدهش رو از پدرش بگیره، جاش رو عوض کرد و کنار شوهرش نشست. دستش رو به دور شونهی عزیزترین شخص زندگیش حلقه و شیائو رو به خودش نزدیکتر کرد. انگار که هرآن ممکنه پرنده از قفس بپره:
«دقیقا منظورت از اون چشما چیه، فدات شم؟»در صدم ثانیه لحن آروم و محتاطش تغییر پیدا کرد و بلند و شاکی ادامه داد:
«معلومه که بهت مشکوکم! کدوم عقل سالمی حرفای تو رو باور میکنه؟ اونم چی، معذرتخواهی! نکنه میخوای منو جان گِه رو از هم جدا کنی که زودتر داری نامهی پشیمونی مینویسی؟ بهت بگمــا دستت به شوهرم بخوره قیامت به پا میکنم.»بعد سینهش رو به سمت جلو ستبر کرد تا شیائو جان رو پشت خودش پنهان کنه!
وانگ جیانگ با چهرهای جمع شده و نگاهی پر از بدوبیراه، نفس عمیقی کشید و تلاش کرد در مقابل پسر کولیاش سکوت کنه تا اوضاع از اینی که هست بدتر نشه:
«ییبو، پسرم؟ بابا قربون اون عقل نخودیت بره، دو دقیقه زیپ دهنتو بکش، بذار با دامادم دو کلام حرف بزنم. البته اگه حرف زدن با همسرت برام مالیات نمیندازه و قاتی نمیکنی!»
ВЫ ЧИТАЕТЕ
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Фанфик«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...