پارت2: اگه من شاهزاده‌ام، تو پادشاهی!

474 88 44
                                    

(یک ماه‌ و نیم قبل، روز عروسی قناری‌های عاشق)

بالاخره روزی که ییبو و جان کلی انتظارش رو می‌کشیدن و بابتش از اضطراب، خواب و خوراک نداشتن، فرا رسید. روزی که می‌تونستن عهدشون رو رسمی و عاشقانه‌ی تصادفی‌شون رو به یک قول و پیمان ابدی تبدیل کنن.
جشن کوچیک و دل‌چسبشون با حضور همسایه‌های مجتمع کریستال و تعداد اندکی از دوست‌های وانگ و شیائو، پر شده بود.
شیائو جان با لبخند درخشان و شادابش که از صبح روی صورتش حک شده بود، در لباس دامادی انتظار پسر تخس و کیوتش رو می‌کشید تا آماده بشه.
کت‌شلوار مشکی‌ای که روی یقه و دور سرآستین‌هاش نوارهای ساتن به رنگ آبی آسمونی دوخته شده بود و قرار بود با پاپیون آبی رنگ ییبو ست باشه. جان تمام سلیقه و حوصله‌ش رو برای سفارش این لباس‌ها به مادرش به خرج داده بود. برعکس لباس جان، کت‌شلوار ییبو سفید و با نوارهای طلایی روی سرآستین‌ها و یقه‌ش بود که با پاپیون جان هم‌خوانی داشت.

ییبو از اتاق رختکن حاضر و آماده بیرون اومد. وانگ با خوشحالی چرخی زد و ژست خفنی به خودش گرفت:
«هی جان‌جان، دلبر شدم یا نه؟»

جان که داشت با دکمه سرآستین کتش ور می‌رفت، با این حرف ییبو سرش رو بالا آورد.
وقتی ییبو رو توی اون کت‌شلوار جذاب دید، لبخند بزرگی زد و به طرف اون پسر رفت:
«خیلی قاطع می‌تونم بگم اغواگر شدی و من نمی‌دونم تا شب چطور قراره طاقت بیارم تا ترتیبتو ندم.»

ییبو نیشخندی زد و لب‌های پفکیش رو به گوش‌های پسر مقابلش نزدیک کرد:
«نه دیگه آقا خرگوشه اومدیو نسازی! فکر کنم یادت رفته این‌ بار نوبت منه تا رئیس باشم.»

جان که با صدای ییبو زیر گوشش مورمورش شده بود، سرش رو به طرف شونه‌ش خم کرد تا گوشش رو‌ بپوشونه:
«یادم نرفته ولی کی بهتر از من نقطه‌به‌نقطه بدنتو بلده وانگ؟ جوری که از لذت رو ابرا سیر می‌کنی. با خودت صادق باش پسر، غریبه‌ که بینمون نیست. وقت‌هایی که نوبت توئه، از خداته اوضاع جوری پیش بره تا سر از زیرم دربیاری.»

ییبو با این حرف نیشش در رفت و خجالت‌زده خندید:
«هاهاها شیائو خیلی رکی. قرار نبود بفهمی هاها...»

جان دستش رو دور کمر پسر پیچید و اون رو به جلو کشید. همون‌طور که نگاهش رو از چشم‌های ییبو به طرف لب‌های نرم و مارشمالوییش سوق می‌داد، یک تای ابروش رو بالا انداخت:
«گفتم که! دیگه راز پنهونی پیش من نداری. مخصوصا...»

به اینجای حرفش که رسید به آرومی دستش رو حرکت داد و از زیر کت ییبو رد کرد. خیلی نرم و آهسته با سرانگشت‌هاش گودی کمر وانگ رو نوازش کرد که باعث شد ییبو کمی عضلاتش سفت بشه:
«این نقطه‌ی لعنتی که به جای تکراری شدن، باعث می‌شه هر دفعه بیشتر از قبل داغ کنم. نظر تو چیه وانگ؟»

ییبو از اینکه این‌طور با لمس هر نقطه از بدنش توسط جان ازخود‌بی‌خود می‌شد، هم تمام وجودش پر از لذت می‌شد و هم کفرش درمی‌اومد.
چطور یک نفر می‌تونست انقدر شل باشه که با یک لمس شدن یا شنیدن حرف‌های کسی که دوستش داره، تحریک بشه؟
فکر کرد بدنش زیادی حساس شده یا شیائو واقعا کار بلده!

یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz