طبق قرار، یک هفته بعد دو تا دامادی که حتی به عروسیشون هم نرسیده بودن، آزاد شدن و جان بالاخره رنگ آبی آسمون و گرمی نور خورشید رو روی پوستش حس کرد:
«آه هوای تازه!»نفس عمیقی کشید و دستهاش رو کش آورد تا خستگیش رو در کنه. ییبو دستش رو دور شونهی جان حلقه کرد و لبخند گشادی زد:
«قناری من بالاخره از قفس بیرون اومد. پَر پروازت هنوز سالمه؟»جان توی این یک هفته با اینکه کلی پیش خودش کلنجار رفته بود تا با ییبو به طور مسالمتآمیز برخورد کنه و گارد نگیره، اما ته دلش هنوز ناراحت بود. همین موضوع باعث میشد دلش نخواد زیاد با اون پسر به ظاهر شوهرش مثل قبل رفتار کنه :
«پَر پروازم سالمه اگه بعضیا نچیننش!»ییبو قیافهش آویزون شد و با لحن نالانی به حرف اومد:
«بیبــــی شونصد دفعه سنگامو وا کندم باهات، چرا هنوز منو به سیگنال چپت میگیری؟ دلت میاد؟»جان خسته و کلافه دستی به پیشونیش کشید و به ییبو خیره شد. درحالیکه کلی حرف توی ذهنش برای گفتن داشت، اما فقط سکوت کرد. در آخر نفس عمیقی کشید و کوتاه گفت:
«بیا برگردیم خونه بوبو.»فی یومینگ در طول اون یک هفته همهچیز رو سروسامون داد و موفق شده بود انگ مافیا رو از پیشونی ییبو پاک کنه. تنها چیزی که همچنان روی دل جان سنگینی میکرد، عروسیای بود که کلی زحمت کشیدن تا برگزار شه، اما تیرشون به هدف نخورد. با اینحال دلش هم نمیخواست بحث رو بیشتر از این کش بده. اون روز مهم و به یادموندنی فقط برای خودش خراب نشده بود و ییبو هم سهمی از این ماجرا داشت. پس داشت تلاشش رو میکرد باهاش کنار بیاد. بههرحال گذشتهها گذشته و یادآوریش چیزی جز حرص خوردن به همراه نداشت.
بعد از اینکه به خونه نقلی و دنجشون رسیدن، ییبو بلافاصله روی مبل ولو شد و دست و پاش رو کشید:
«آخیـــــش! حتی فکرشم نمیکردم یه روز دلم برای این مبل فکستنی تنگ بشه.»جان در یخچال رو باز کرد و با دیدن قابلمهی غذا چشمهاش از خوشحالی برق زد:
«یا حتی برای این قابلمهی رنگو رو رفتهی زشت و دستپخت مامانم.»هردو تاشون بعد از خوردن غذا و حموم کردن به قدری خسته بودن که تا فردا صبح یک دل سیر خوابیدن. جوری که حتی اگه بمب هم بغل گوششون میترکید، بیدار نمیشدن.
روز بعد، ییبو زودتر از جان بیدار شد تا صبحانه آماده کنه و به کارهایی عقب افتاده برسه.
بینی جان با بوی غذا به غلغلک افتاد و باعث شد لای پلکهاش رو باز کنه. با ویندوزی که هنوز بالا نیومده بود، کمی خودش رو کشید و روی تخت نشست:
«هـــم! آقای وانگ دوباره با دستورای مندرآوردیش داره طوفان به پا میکنه.»بعد از شستن دست و صورتش از اتاق بیرون رفت و ییبو رو مشغول چیدن میز دید. بعضی وقتها فکر میکرد قبل از ملاقات با این پسر سربههوا و همیشه دردسر درست کُن، زندگی روزمرهش چطور میگذشت و اصلا با چه انگیزهای صبحش رو شروع میکرد؟!
اینکه همیشه شبها توی بغل کسی که دوستش داره خوابش ببره و صبحها هم وقتی چشمهاش رو باز میکنه، اولین صحنهای که میبینه چهرهی دوستداشتنی شخصی باشه که زندگیش رو مثل شکوفههای بهاری قشنگ کرده، واقعا باعث میشد جونی به جونهای قبلیش اضافه بشه.
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...