فی یومینگ جعبهی وسایلی که دستش بود رو روی زمین گذاشت و نگاهی به اطرافش انداخت. مکانی پرت و دورافتاده بدون هیچ نشونهای از یک موجود زنده! خونهای ویلایی و بزرگ که وسط بیابونی بیآبوعلف ساخته شده بود!
آره! اینجا خونهی جدید اون دوتا مرغ پرپر شده زیر بار مشکلات اخیر بود!
فی یومینگ دستبهکمر شد و با انگشت اشاره پیشونیش رو خاروند:
«ییبو، مادر میرفتی سنگ قبر میگرفتی بهتر از اینجا نبود؟ حداقل چهارتا گل و بوته دورتون پیدا میشد! اینجا تا چشم کار میکنه کویر و خاروخاشاکه...»ییبو با لبه تیشرتش، عرق روی شقیقههاش رو پاک کرد و جواب زن رو داد:
«مشکل اینجاست ما پولمون به همون سنگ قبری که میگین نمیرسید! و اینکه اینجا رو صاحبخونه بهعنوان خسارت بهمون داده تا زندگی کنیم. یعنی انتخابش دست ما نبود!»جان با دوتا لیوان آب خنک به طرف مادر و شوهرش اومد و با لحنی مشکوک و حرصی گفت:
«حس میکنم این مرتیکهی کچل سرمون کلاه گذاشته! اصلا این خونه با همچین شرایط و موقعیت مکانیای چرا تا الان خراب نشده؟»فی یومینگ جلو اومد و با تعجب گفت:
«وا! مگه بیمه خسارت خونه رو نداد بهتون؟ پس چهجوری پول کم آوردین؟»ییبو کلید رو توی قفل در پوسیده و زهوار درفتهی خونه ویلایی انداخت و وقتی دید باز نمیشه، لگد محکمی بهش زد:
«چرا! حق بیمه رو که دادن ولی مگه چقدر بود؟ مبلغ زیادی نبود و از طرفی ما تمام پساندازی که داشتیم برای عروسی خرج شد. با همون حق بیمه یه سری خرتوپرت خریدیم که تموم شد. چیزی نموند دیگه... ما بابت این خونه پولی پرداخت نکردیم! متاسفانه بین اونهمه خونهای که به همسایهها رسید، این شرایطش خیلی عجیبغریب بود و کسی گردن نمیگرفت تا اثاثکشی کنه. پس آقای جانگ اومد بین ما و اون خانوادهای که مونده بود قرعهکشی کرد تا ببینه اینجا سهم کدوممون میشه و حالا ما تو این خراب شدهایم!»جان یک تای ابروش رو بالا انداخت و وارد اون محیط پر از نم و غبار شد. بعد از چندتا سرفه بهخاطر هوای موجود درون خونه، دستش رو سپر دهنش کرد و در اصلاح حرف ییبو گفت:
«نخیر عزیزم! اون مادرگربهی سگپدر اینجا رو تا دسته فرو کرد تومون! چون میدونست شانسمون چقد قشنگه از قصد قرعهکشی راه انداخت و مطئنم که تقلب کرده! یه حسی بهم میگه خانوادهی سو یه رابطهای باهاش داشت، ولی برای اینکه توی رومون نگه اون واحد تمیزه رو میده به اونا، از این حقه استفاده کرد.»خانم فی کنجکاو از حرفهای پسرش، پرسید:
«مگه این خونه چشه؟»شیائو لگدی به یکی از تیر و تختههای ولو شدهی روی زمین زد تا جعبه رو روی زمین بذاره:
«هیچی مامان جان! فقط اینکه این خونه برای یه خانم ۱۰۰ ساله بوده که تو تنهایی خودش افتاده مرده و هیچکسم نفهمیده! بدبخت اینقد کسی بهش سر نزده که تقریبا وقتی پیداش کردن، جنازهش پوسیده بود... اوناها! اون صندلی رنگ و رو رفته رو میبینی؟ ریق رحمتو همونجا سر کشیده.»
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...