جان از روی سونگجین بلند شد و تا خواست از مهلکه فرار کنه، سونگجین مچ پاش رو گرفت و جان با شکم روی زمین افتاد:
«آخ! مرتیکهی بیشرف.»مرد صدای کلفتش رو پسکلهش انداخت و رو به سونگشی عربده کشید:
«پسرهی عقبمونده! میخوای همونجا وایستی شاهد کتک خوردن خودت و بابات باشی؟ بیا از خجالتشون دربیا کودن!»سونگشی با وحشت و صورتی که در شرف گریه بود، داد زد:
«پاپا من میترسم، آقای هان نجاتتون میده.»و بعد دستش رو پشت وکیل بدبخت که هان نام داشت، گذاشت و اون رو محکم وسط معرکه هول داد، که فی یومینگ هم نامردی نکرد و با کیفش توی شکم مرد کوبید. آقای هان از این ضربهی ناگهانی آخی گفت و به جلو خم شد.
فی یومینگ راضی از کاری که کرده دستش رو به کمرش زد و خرسند گفت:
«نمیدونم کی هستی و چه کارهای، ولی چون وسط دعوا حلوا خیرات نمیکنن غریزه جنگیم میگفت باید بزنمت.»بالاخره بعد از ده دقیقه جنگ و گیس و گیس کشی، افسر پلیس سوتش رو به صدا درآورد و عصبانی فریاد زد:
«کافیه! تا به جرم اغتشاش و برهم زدن نظم عمومی ننداختمتون توی زندان، خودتون این جریانو تموم کنید. مگه اینجا قانون نداره؟»در نهایت که تونست به کمک سربازهاش قضیه رو فیصله بده، به ترتیب جان، مادرش، سونگجین و افرادش رو کنار ییبویی که با لذت داشت دعوا رو نگاه میکرد، انداخت.
فی یومینگ همینطور که با چشمهاش داشت به سونگجین چشمغره میرفت، رو به افسر گفت:
«کدوم قانون دقیقا؟ داماد بیچارهی من اگه مافیا بود که تو جرئت نمیکردی بهش بگی بالای چشمت ابروئه. برو یه بار دیگه درساتو پاس کن مرتیکهی بیسواد. واس من حرف از قانون میزنه.»ییبو با شنیدن این حرف خودش رو لوس کرد و مثل پاپیهای مظلوم درون خودش جمع شد:
«میبینی مامانی، منه فلکزده فقط رفته بودم بستهمو تحویل بگیرم و به عروسیم برسم که سر از اینجا درآوردم. هق! انگار باید اینجا عروسی بگیریم جانجان.»جان که قیافهش کدر و به شدت توی هم جمع شده بود و روی گونهش هم جای چنگ ناخنهای سونگجین خودنمایی میکرد، بدون اینکه به ییبو نگاه کنه جواب داد:
«برو تو معبد نذر و نیاز کن همینجا باهات کات نکنم. عروسیت بخوره تو سرت.»افسر پلیس از بیحوصلگی نچی کشید و چشمهاش رو توی حدقه چرخوند:
«پرحرفی بسه! برید تو صداتونم درنیاد. به اندازه کافی معرکه گرفتید.»سونگجین با دیدن محیط کوچیک و زیرانداز خاک گرفتهی بازداشتگاه، افسر پلیس رو که زیمو نام داشت، مخاطب قرار داد:
«هی تو! برای آدمایی مثل من همچین جاهایی افت شأن داره. باید منو ببرید جای ویژه، نه کنار این اراذل اوباش!»زیمو تا خواست جوابی بده، ییبو با خونسردی پاهاش رو دراز کرد و دستبهسینه شد. از قصد نگاه تند و تیزش رو به سونگجین دوخت و با لحن طعنهآمیزی گفت:
«اِوا آره افسرجون. جای ویژهی این شکم گنده تو سطلزباله پیش آشغالاست. چرا اینقد کوتاهی میکنید خب؟ این بدبخت از خانواده و وطنش دور افتاده که داره از غریبی اینجوری زوزه میکشه دیگه. راستم میگه فلکزده، آخه اراذل اوباشایی مثل ما شکم آشغالایی مثل این پاپا جونو سفره میکنن. حق داره بترسه هاهاها.»
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...