وقتی حرفش تموم شد، صورت وانگ رو قاب گرفت و تشنهتر از هر زمان دیگهای بوسیدش.
صدای نالههای ریز و پر از شهوتش، قشنگترین آهنگی بود که ییبو میتونست با گوش و قلب بیطاقتش بشنوه و حتی یک بار هم ازش خسته نشه.
پسر کوچیکتر که از سر لذت توی اوج آسمون هفتم سیر میکرد، دستش رو از پشت به گردن و تارهای بلند جان رسوند. مقابل نجوای وسوسهانگیز درونش که غلغلکش میداد تا موهای پسر رو درون مشتش بگیره و سرش رو به عقب بکشه، تسلیم شد و در یک حرکت سریع این کار رو انجام داد:
«هاه شاید باید بیشتر برام ناله کنی تا راضی شم. هوم؟»با این کار عمدی و بدجنسانهش، لبهای خیس و متورم جان با صدا از لبهاش فاصله گرفت و به جاش گوشهی چشمهاش از درد چین افتاد:
«چقد تو... عوضیه آبزیرکاهی! با اکساتم اینجوری مثل روانیا رفتار میکردی؟»ییبو با نگاهی گرسنه و بیتاب، به سیبگلوی جان که بالا و پایین میرفت، خیره شد و دنبال فرصتی میگشت تا اون غضروف نرم اما تحریک کننده رو زیر دندونهاش بگیره. با حرفی که جان بدون فکر به زبون آورد، زبونش رو روی لبش کشید و پوزخندی زد:
«نه! شاید چون اونا به اندازه تو منو به مرز جنون نمیرسوندن، مخصوصا با این زبونی که میره روی اعصابم.»بعد گردنش رو با شدت جلو کشید و گاز محکمی از سیبگلوی جان گرفت، جوری که از درد چشمهای شیائو اشکی شد:
«آی! قرار نیست منو بکشی که یکم یواش... هیع!»با ورود ناگهانی عضو متورم و داغ ییبو به داخلش، لپش رو از داخل گاز گرفت تا صدای بیشرمانهای بروز نده. عادت کردن به اون جسم خارجی که ناگهان واردش شده بود و سوراخش به سختی داشت خودش رو به دورش تنگ میکرد، خیلی براش سخت بود... احساس سوزش و انقباض ماهیچههاش اجازه نمیداد تمرکز کنه.
وانگ وقتی قصد جان رو فهمید، رگ لجبازش گل کرد. اگه قرار بود شیائو خوددار باشه و دهنش رو قفل بزنه، پس این بازی دیگه براش چه لذتی داشت؟
برای همین، دستی که هنوز دور پهلوی جان قرار داشت و پوست اون پسر رو به قرمزی انداخته بود، حرکت داد. شستش رو وارد دهن گرم و مرطوبش کرد و بعد روی صورت حیرتزدهی جان خم شد:
«اومدیو نسازیا. اونجایی که باید، دهنتو نمیبندی، ولی الان که میخوام صداتو بشنوم هیچی نمیگی...»جان با چهرهای عرق کرده و قرمز شده، مشت محکمی به بازوی ییبو زد:
«بذ...ار، بعدا تلافی_... آهههههه!»همون لحظه که دهنش رو برای اعتراض باز کرد، ییبو از سر موذیگری و ارضای روح سلطهگرش، خودش رو حرکت داد و درون سوراخ جان ضربه زد:
«هر کلمهای که بگی خشنتر از قبل ادامه میدم!»جان از حرص مچ دستش رو گاز گرفت و با چشمهایی که شبیه گلولهی آتیش شده بود جواب داد:
«د آخه عوضی خودم گفتم بذارش داخلم، پس اینهمه وحشیبازی_... آه... هـــاه... بترکی!»
![](https://img.wattpad.com/cover/365359692-288-k921783.jpg)
ESTÁS LEYENDO
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfic«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...