پارت21: قلبم شکسته...

215 53 41
                                    

با اینکه فی یومینگ با تماس ییبو خودش رو به اونجا رسوند و سعی کرد همه‌چیز رو کنترل کنه تا بحث بیشتر از این بالا نگیره، شیائو کار خودش رو کرد.
التماس‌های ییبو و چشم‌های گربه‌ی شرکیش و نصیحت‌های فی یومینگ، هیچ‌کدوم تأثیری روی لج‌بازی‌های جان نداشتن.
پسر پاش رو داخل یک کفش کرده بود که می‌خواد تنها باشه و نیاز به فضای خصوصی داره. جوری ظرفیت صبر و اعصابش پر شده بود که حتی تونست قید احساساتش رو بزنه تا از پیش ییبو بره.

شیائو جان مقابل چشم‌های مظلوم و چهره‌ی گرفته‌ی همسرش، چمدونی که برای اولین بار سرنوشتش رو به سمت این پسر سوق داده و منجر شده بود تا وانگ ییبو بخشی از زندگی روتینش بشه، حرکت داد و سوییچ ماشین رو برداشت. بین چارچوب در ایستاد و به طرف پسر چرخید:
«ببخشید ییبو! اما من واقعا نیاز دارم تا از همه‌ی این جریانات فاصله بگیرم... می‌دونی که هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد تنهات بذارم چون دلم طاقت نمیاره. ولی الان مغزم داغ کرده و هر حرف دیگه‌ای فقط باعث می‌شه بیشتر به رفتن اصرار کنم. پس فعلا هر جفتمون به این شرایط باید رضایت بدیم. ماشینو من می‌برم، موتور بمونه برای خودت اگه کاری داشتی...»

ییبو با حس کردن اینکه قرار نیست تا مدت‌ها عزیزدردونه‌ش رو ببینه، سریع فاصله‌ی بینشون رو طی کرد و مچ دست مرد زود رنجش رو چسبید. انگشت‌های پهن وسفیدش رو میون انگشت‌های کشیده و گندمی جان قفل کرد و نگاه پر از شکایت و دل‌تنگش رو به مروارید‌های خوش‌رنگ مرد روبه‌روش دوخت:
«با اینکه دلم شکسته و ناراحتم اما مانع رفتنتم نمی‌شم، چون می‌دونم از عروسیمون به این‌ور که همش دردسر بود، فقط ریختی تو خودت و تحمل کردی بدون اینکه اصلا شکایتی کنی! می‌فهمم که نیاز داری تا با خودت خلوت کنی و درگیری‌های ذهنتو سروسامون بدی. من هیچی نمی‌گم ولی حداقل این سوالمو جواب بده جان گِه! کی برمی‌گردی؟»

جان متقابلاً نگاهی به پسرکش انداخت و نفس عمیقی کشید. سعی کرد به خودش مسلط باشه و صداش نلرزه. وقتی از همین الان دل‌تنگ این پسر تخس و دوست‌داشتنی شده بود، پس چطور می‌تونست ترکش کنه؟ یعنی باید تجدید نظر می‌کرد و با همه‌ی سختی‌هایی که مقابلشون ظاهر شده بود، کنار می‌اومد؟
ولی آخه تا کجا؟ تا کی می‌تونست دست‌روی‌دست بذاره که مدام همین‌جوری از عشقش دور و دورتر بشه و در آخر پدرشوهرش از راه برسه و با اصرار زیاد اون‌ها رو با هم برادر ناتنی کنه؟
مشکل جان یکی دوتا نبود! ییبو دقیقا راست می‌گفت! از اون عروسی کذایی به بعد فقط داشتن با بلای طبیعی و غیرطبیعی دست و پنجه نرم می‌کردن که بالاخره شیائو به انتهای صبوریش رسید. فعلا مشکل اصلی آقای وانگ بود و خواسته‌ی خودخواهانش که داشت اذیتش می‌کرد.

شیائو جان دسته‌ی چمدونش رو ول کرد و با تمام وجود پسرک لپ‌ برفیش رو محکم به آغوش گرفت. گونه‌ش رو به شونه‌ی امن همسرش، جایی که هر وقت احساس ناامیدی و خستگی می‌کرد، می‌ذاشت؛ چسبوند و عطر ملایم و خوش‌بوی سفید برفیش رو به ریه‌هاش کشید. برخلاف روزهای دیگه، شونه‌ی ییبو احساس ناامیدی و رنجشی که مثل موج توی دل جان در جریان بود رو نتونست از بین ببره:
«ازم سوالای سخت نپرس ییبو. دلم نمیاد چیزی رو بهت بگم که هنوز خودمم جوابش رو نمی‌دونم... اما اینو مطمئن باش برمی‌گردم، فکر کن چند روز رفتم مسافرت، نیستم و تو هم باید قول بدی که پسر خوبی باشی تا برگردم. سرتو نکنی تو لپ‌تاپ غذا یادت بره‌ها! خوب به خودت برس تا وقتی برگشتم یه ذره‌ام از جوجه‌ طلاییم کم نشده باشه.»

یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)Where stories live. Discover now