🚫🔞خطر لغزندگی گناه🔞🚫
ییبو یک زانوش رو روی تخت گذاشت و به آرومی جان رو روش خوابوند و بعد از درآوردن رکابیش، روی پسر خیمه زد.
جان سرش رو جابهجا کرد و از پایین به منظرهی جذابی که جلوی چشمهاش قرار داشت، خیره شد. پوزخندی زد و دستش رو دراز کرد تا با نوک انگشتهاش، پکهای برجسته و سفت ییبو رو لمس کنه. نگاه براقش رو به چشمهای مشتاق و تشنهی ییبو دوخت و آروم گفت:
«نمیذاری روی تصمیمم بمونم که... بیا جامون عوض، قول میدم بهت خوش بگذره.»وانگ ییبو با شیطنت و بدجنسی ابرویی بالا انداخت. دستش رو روی دست جان که به آرومی و نوازشوار روی پوست نرم شکمش حرکت میکرد، گذاشت تا متوقفش کنه:
«شرمنده ولی یه پادشاه وقتی پای اجرای حکم وسط میاد نمیتونه نظرش رو عوض کنه. فقط باید با چشمهاش منتظر دیدن نتیجهی فرمانش باشه.»بعد از این حرفش تیشرت جان رو از تنش درآورد و خیلی ناگهانی جفت دست اون پسر رو بالا سرش قفل کرد تا دیگه نتونه تکون بخوره. در همون حال بند شلوار اسلشش رو بیرون کشید و مچ دستهای جان رو محکم بست:
«الان بهتر شد.»جان نیشخندی زد و یک پاش رو بالا آورد و روی کشالهی رون ییبو مالید:
«آها پس میخوای اینجوری تا کنی؟ نمیترسی دفعه بعدی اشکتو دربیارم؟»ییبو با بیخیالی شونهای بالا انداخت و کامل روی بدن پسر زیرش خم شد تا حرکت پای جان رو محدود کنه:
«فعلا ترجیح میدم اشک تو دربیاد تا خودم... راستی؟»جان با این حرف، سوالی به ییبو که بدجنس بهش خیره شده بود نگاه کرد:
«هوم؟»وانگ دستش رو حرکت داد و روی کمر شلوار جان متوقف شد. درحالیکه لبهاش رو به گوش حساس جان نزدیک میکرد تا حرفش رو بزنه، دستش به آرومی وارد شلوار اون پسر شد و روی عضو نیمهبرجستهش ثابت موند. ییبو از روی باکسر جان، شستش رو نوازشگرانه روی کلاهک مرطوب عضو اون پسر کشید:
«میدونستی من زبانم خیلی خوبه؟ مخصوصا اگه بین پاهات باشه! امتحان کردنش مجانیه هانی...»جان با صدای نجواگونهی ییبو اون هم درست بغل گوشش که حساسترین نقطهی بدنش بود، موهای تنش سیخ شد و ناخواسته آه بیجونی از بین لبهاش فرار کرد:
«عاه وانگ ییبو تو آدمی؟ نقطه ضعف منو مورد حمله قرار میدی؟»ییبو از ذوق خندید و این بار گاز محکمی از گوش جان گرفت:
«قانون اول، برای ضدحمله از هرچیزی که میتونی استفاده کن تا حریفتو به زانو دربیاری. اگه این کار باعث میشه سد دفاعیت بشکنه، پس ده بار انجامش میدم.»بدون اینکه منتظر جوابی از جانب جان باشه، سرش رو پایین برد و با زبون گرم و مرطوبش شروع به لیس زدن شکم نرم و پنبهای طعمهی زیرش کرد.
وقتی تضاد بین هوای خنک اتاق و گرمی زبون ییبو به پوست برهنهش تزریق شد، جان کمی خودش رو جمع کرد.
با حرکت زبون اون پسر تخس روی پوستش، چشمهاش خمار شد و بریدهبریده گفت:
«آ...هه واقع...ا از اون نامردا...ی روز_... هیع!»
BINABASA MO ANG
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...