پارت16: یک عضو تا تکمیل شدن، خانواده وانگ

241 56 85
                                    

آ_هوآن با دیدن اسم مخاطب "اسپرم عقب‌مونده"، از مبل پایین پرید و بدو بدو خودش رو به لینا رسوند. گوشی رو به طرف مامانش گرفت و با لحن بامزه‌ش گفت:
«مامانی، دایی داره بهت زنگ می‌زنه.»

لینا حرفش رو با دانگ می قطع کرد و با ابروهایی که بالا پریده بود، متعجب جواب داد:
«چه چیزا! چی‌شده این خل‌خنگ یادی از ما کرده؟»

دانگ می شونه‌ای بالا انداخت و همون‌طور که اسنکی داخل دهنش می‌ذاشت، با دهن پر گفت:
«بذار رو اسپیکر. دلم برای صدای سسکی داداش جونت تنگ شده.»

لینا چشم‌غره‌ای بهش رفت و به پسرش اشاره کرد:
«جلو بچه از این حرفا نزن!»

بعد تماس رو وصل کرد:
«الو!»

با دادی که وانگ ییبو کشید، دانگ می از صندلی روی زمین چپه شد و لینا چشم‌هاش رو محکم به‌هم فشار داد...
دختر حس می‌کرد کنار گوشش با بلندگو جیغ کشیدن که این‌جوری به وزوز افتاده!
ییبو درحالی‌که خون خونش رو می‌خورد، با عصبانیت گفت:
«لینـــــای دم بریده! فقط فرار کن، پیدات کنم با همین دستام فرستادمت پیش عزرائیل دوتایی با هم پارتی بگیرین. به اون دوست عینکیه چشم ویترینیتم بگو به نفعشه خودشو تو اسید حل کنه، وگرنه دستم بهش برسه با گوشت بدمزه‌‌ی سفتش، کباب بریونی درست می‌کنم!»

قبل از اینکه لینا به خودش بیاد و چیزی بگه، دانگ می با غیض از جاش بلند شد و عینک گردش رو که بر اثر افتادن کج شده بود، درست کرد. بلند‌تر از ییبو صداش رو پس‌کله‌ش انداخت و عفریته بازی درآورد:
«صداتو برای من داد نزنـــــا! بیا ببینم چی‌کار می‌تونی بکنی مثلا پشمک وارفته! نکنه فکر کردی چون خوشگلی بلایی سرت نمیارم؟ نخیر! چنان اون چشای بادومی جذابتو از حدقه بکشم بیرون که نفهمی از کجا خوردی، مرتیکه‌ی رنگ‌پریده.»

وانگ با شنیدن صدای عامل بدبختیش، پوزخند حرصی‌ای زد و دست‌به‌کمر شد. نفس عمیقی کشید و با حرص گفت:
«به‌به می‌بینم مثل همیشه تو هم اونجا پلاسی! قشنگ داری ثابت می‌کنی چه بختکی هستی... هیچ‌جوره از زندگیمون کنده نمی‌شی زنیکه‌ی چشم وزغی! چه بهتر! حالا که تلفن رو اسپیکره و کلا حرف نگفته‌ای ندارین، بلند می‌گم تا هر جفتتون بشنوین.»

بعد صداش رو بلندتر کرد و داخل اسپیکر گوشی داد زد:
«از انگشت کردن زندگی من و شوهرم بکشین بیرون. وگرنه چیز خوبی در انتظارتون نیست. الانم قطع کن که وقت با ارزشمو هدر دادی!»

و زرت تلفن رو به روی لینا که با دهن باز و هاج و واج به دوستش خیره شده بود، قطع کرد.
دانگ می باسنش رو مالید و با چهره‌ای که جمع شده بود رو به لینا گفت:
«این داداشتم یه چیزی می‌زنه‌ها! دیوونه‌ست... چیش.»

هوآن نزدیک مادرش شد و گوشه‌ی لباسش رو کشید تا توجه اون رو به خودش جلب کنه. لینا با حواس‌پرتی به طرف پسرش برگشت و سوالی بهش خیره شد.
انقدر ذهنش درگیر کار دیوونه‌وار داداشش بود که حتی نمی‌دونست چه واکنشی داشته باشه! رسما مثل ویندوز ایکس‌پی هنگ کرده بود...

یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora