با اومدن کمکم مهمونها و گذشتن نیم ساعت از زمان برگزاری مراسم، هنوز سروکلهی ییبو پیدا نشده بود. جان به مادرش که تلفن به دست اینور و اونور میچرخید، زل زد.
پچپچ مهمونها و انتظار، داشت صبرش رو لبریز میکرد. نگاه دیگهای به ساعت رولکس گرون قیمتش که هدیهای از طرف ییبو بود، انداخت. با دیدن عقربه که ساعت دو و سی و هفت دقیقهی ظهر رو نشون میداد، چشمهای منتظرش رو داخل جمعیت چرخوند و با کلافگی گفت:
«ییبو با همهچی شوخی، با مراسم عروسیمونم شوخی؟ چرا اینقد بدقولی؟ یه بیرون رفتن اینقد طول میکشه؟»همونطور که سعی میکرد تیک پاش رو کنترل کنه و با پنجهش روی زمین ضرب نگیره، با عجله از جایگاه پایین اومد و به طرف مادرش رفت:
«چیشد مامان؟ جواب نمیده؟»فی یومینگ دوباره شماره رو گرفت و سری تکون داد:
«نه! پسرهی سربههوا معلوم نیست کجا غیبش زده... امیدوارم داماد فراری نشده باشه و نکاشته باشتت وسط مجلس.»و به همین منوال یک ساعت لعنتی گذشت و جان از استرس، عصبی بودن، کلافگی و ناراحتی آروموقرار نداشت. انقدر مسیر جایگاه تا اتاق پرو رو متر کرده بود که پاهاش درد میکردن و انگشتش انقدر شمارهی ییبو رو گرفته بود که حس لامسهش کار نمیکرد و گوشهاش از شنیدن اون بوقهای تکراری داشت کر میشد.
رفتهرفته از جمعیت مهمونها کم شد تا در نهایت فقط جان، فی یومینگ، خانم مینگ به همراه خانوادهش و آقای سیان، توی سالن عروسی باقی موندن.
همونطور که جان شستش رو به دهنش گرفته بود و بوقهای متمادی رو میشمارد تا بلکه ییبو جواب بده، پسربچهی همسایه بدوبدو از دور خودش رو به جان و فی یومینگ رسوند. این بچه همون پسر خانم مینگ بود. پسر بچهی واحد ۶ که طبقهی زیرین ییبو زندگی میکرد. پینگ کوچولو درحالیکه نفسنفس میزد، خودش رو به جان چسبوند و دستش رو کشید:
«عمو شیائو عمو شیائو، عمو ییبو رو پیدا کردم. تلویزیون داره نشونش میده، آقا پلیسه دستگیرش کرده!»و بعد انگشت تپل و کوتاهش رو به دهنش گرفت و متفکر گفت:
«فکر کنم عمو ییبو آدم کشته!»با این حرف، جان مثل سکته کردهها فریاد بلندی کشید و با تعجب به مادرش خیره شد:
«چی؟ پلیس دستگیرش کرده؟»و با سرعت هرچه تمامتر به سمت اتاق کارکنان راه افتاد تا از ماجرا سر دربیاره.
فی یومینگ هم پشتبند پسرش وارد اتاق شد که با دیدن تصویر شطرنجی شدهی ییبو و سر تیتر مسخرهای که به نافش چسبونده بودن، ابروهاش بالا پرید:
«و.ی متهم ردیف اول بازار سیاه و از کلهگندههای مافیای چین، دستگیر شد.»جان با دیدن اخبار و تصویر پسری که الان باید کنارش سوگند یک زندگی مشترک رو میخورد، اما در عوضش دستبند به دست داشت به سمت شخصی لگد میپروند و فحش نثارش میکرد، رنگش به سفیدی گچ و لبهاش به کبودی یاقوت شد. نفس عمیقی کشید و دستش رو ستون صندلی کنارش کرد تا نیفته:
«وای ییبو وای! فقط سابقهی کیفری برات کم بود که دستوپا کردی برای خودت... کاش حداقل واقعی باشه دلم نسوزه! آخه میدونم عرضهی همچین کاریام نداری، فقط میخوای منو دق بدی.»
ŞİMDİ OKUDUĞUN
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Hayran Kurgu«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...