(پایان فلش بک)
جان کشوقوسی به بدنش داد و از پشت مانیتور بلند شد. عینک مطالعهش رو از روی چشمهای خسته و قرمزش برداشت و اونها رو مالید:
«آخیش! دیگه داشتم کور میشدم.»ییبو کتابی رو که داخل لپتاپ درحال ویراستاریش بود رو کناری گذاشت و به طرف همسر سختکوشش رفت. از پشت، شیائو رو به آغوش کشید و چونهش رو روی شونهی پسر گذاشت:
«خیلی به خودت سخت نگیر عزیزم. تو وظیفهای توی پیدا کردن بابای هوآن نداری، اگه داری انجامش میدی فقط از رو محبت و قلب بزرگته. برای همین نیاز نیست اینقدر خودتو به زحمت بندازی. حقیقتا بعد از به وجود اومدن اون سوءتفاهم، لینا دیگه قیدشو زده و بیخیال پیدا کردن اون مرتیکه شده؛ چون گفت از کجا معلوم دوباره همچین مشکلی برای شخص دیگهای پیش نیاد و خونهخراب نشه...»جان دستهای گرم و مردونهی شریک زندگیش رو از دور کمرش باز کرد و کامل به طرف ییبو چرخید. با نگاهش صورت جذاب و خوشتراش مردش رو وجب زد و بعد از اینکه بوسهای روی لپ نرم و تپلی وانگ گذاشت، در جواب گفت:
«میدونم عسلم ولی بههرحال دوست ندارم بشینم یه گوشه و دسترویدست بذارم. دلم میخواد حداقل تلاش خودمو کرده باشم بلکه شانسی، ردی از اون مرد بیوجدان پیدا بشه. من دیگه عضوی از این خانوادهام، خواهر تو خواهر منم هست.»وانگ ییبو با این حرف خندید و به شوخی گفت:
«چرا بابامو نگفتی پس؟ چیشد ترسیدی جدی جدی بابات بشه و از گفتت پشیمون بشی؟»شیائو جان نیشگون محکمی از لپ باسن پسر گرفت و جدی شد:
«ییبو!»با صدای اخطاری مرد، وانگ کوچیک دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا برد و لبخند کجی زد:
«خیلیخب بیب پنجول نکش، دهنمو میبندم.»و بعد ادای اینکه زیپ دهنش رو کشیده، درآورد!
جان دستی به موهاش کشید و چشمهاش رو توی حدقه چرخوند:
«بوبو این حرف حتی شوخیشم زشته... جدی اگه یک بار دیگه بابات این بحثو وسط بکشه کلاهمون میره تو هم.»پسر کوچیکتر شونهای بالا انداخت و سر کارش برگشت. عینک بلوکاتش که مخصوص کار با سیستم بود رو روی چشمهاش گذاشت و در جواب همسرش گفت:
«جان جان میدونی که من از این کار بابام حمایت نمیکنم، چون نتیجهش واقعا چیز جالبی درنمیاد. کی آخه دوست داره با معشوقش، برادرناتنی باشه؟ حالا درسته از لحاظ خونی مشکلی نداره، ولی همین که اسمش هست از صدتا فحش بدتره. پس به نظرم باید با پدرم صحبت کنی نه من.»جان با دهنی که باز مونده بود کنار ییبو قرار گرفت و دستبهکمر شد. چهرهش در "نمیدونم" ترین حالت ممکن قرار داشت و متعجب بود:
«ییبو؟ حالت خوبه؟ من برم با بابات صحبت کنم؟ خب معلومه که رد میکنه خنگ خدا! چون اون فکر میکنه فقط منم که با این وصلت مشکل دارم. اگه خودت قدم جلو بذاری بهتره، بههرحال پدر پسرین حرف همو بهتر میفهمین... چمیدونم یه کاری کن منصرف شه دیگه!»
ESTÁS LEYENDO
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfic«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...