با این حرف، همگی مثل جنزدهها خشکشون زد. ییبو که فکر میکرد گوشهاش اشتباه شنیده، گوشش رو خاروند و رو به مامان یو و پدرش با خندهی عصبی گفت:
«شمام اون چیزی که الان جان گِه گفت رو شنیدین؟ فکر کنم سمعکمو گم کردم!»فی یومینگ با بدبینی سری به طرفین تکون داد و با لحنی شوکه گفت:
«نه کله قناری... منم شنیدم چی گفت!»آقای وانگ که انگار منتظر فرصتی بود تا دامادش رو ضایع کنه، سریع واکنش نشون داد. با بدجنسی خندید و بشکنی جلوی صورت پسرش زد:
«دیدی! دیدی دلشورههام بیجا نبودن پسرم! همین مردک بابای هوآنه... دستو پاشو ببند که میخوام با تخممرغاش، نمیرو بزنم.»درست همون لحظه تا اومد دنبال شیائو بیفته و بگیرتش، ییبو زودتر دستبهکار شد و خودش رو سپر جان کرد:
«بابا! خواهشاً اینقدر بزرگش نکن. جان گِه حتما توضیحی پشت حرفش داره...»وانگ جیانگ دوباره پابرهنه وسط حرفش پرید و بدون اینکه اجازه بده لینا یا جان حرفی بزنن و از خودشون دفاع کنن، آمپر چسبوند و غر زد:
«پسر جان، تو یا کری یا خودتو زدی به کری! شایدم کوری که وضعیت به این گندگی رو نمیبینی که میگی بزرگش نکنم. عاشقی زده کلا مغزتو از کار انداخته بیچاره! برو کنار بذار بهش درس عبرتی بدم تا آیندگان با شنیدنش حض کنن.»جان که تا الان سکوت کرده بود و در گنگترین حالت ممکن سیر میکرد تا سر از ماجرای مقابلش دربیاره، دستش رو آروم روی بازوی ییبو که بالا آورده بود تا جلوی پدرش رو بگیره، گذاشت. لبخند معذبی به آقای وانگ زد و با خجالت گفت:
«ببخشید آقای وانگ، اما میشه اول برم لباس بپوشم بعد منو ساطوری کنین؟ واقعا احساس خوبی ندارم!»بعد دستهاش به شکل ضربدر روی سینههای برجسته و ماهیچهایش گذاشت تا اونها رو از دید افراد حاضر در خونه پنهون کنه.
تازه اون موقع بود که ییبو با دیدن گونههای رنگگرفتهی شیائو، متوجه شد شوهرش جز حولهای که پایینتنهش رو پوشونده، چیز دیگهای به تن نداره.
برای همین بدن بینقص و تراشخوردهی همسرش در معرض دید همگی قرار داشت و این اصلا موضوعی نبود که وانگ ییبوی حسود بتونه باهاش کنار بیاد.
تمام شیائو، مال خودش بود و کسی حق نداشت اینطور هیز و با اشتیاق دیدش بزنه!
پس در یک حرکت سریع تیشرت سبز رنگی که قبل از اومدن لینا و دانگمی پوشیده بود رو از تنش درآورد و با رکابیای که تنش موند به طرف جان برگشت:
«جان گِه اینو بپوش!»لحنش ترکیبی از حسادت و غیرت بود. بهغیر از مادر جان، هرکسی که داخل اون خونه حضور داشت، نباید اموال شخصیش رو دید میزد.
اخمی روی چهرهش نشوند و به طرف خواهر و دوست چشمچرونش که با شیفتگی زیاد درحال وجب زدن بدن شوهرش بودن، برگشت:
«آی آی! کور نشین یه وقت اینقد زوم کردین رو داراییهای من. خجالتم خوب چیزیه انصافاً...»
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...