جان با لبخند ماسیده و شلی، سبد میوه رو روی میز گذاشت و بعد برای آقای وانگ که کمپرس یخ رو روی سرش گذاشته بود و با اخم داشت غرغر میکرد، یک لیوان شربت گریپفروت ریخت. خیلی مودبانه و متین دو دستش رو دراز کرد و کمی سرش رو به نشونهی احترام پایین گرفت:
«بفرمایید نوشجان کنید پدر جان!»آقای وانگ نگاه چپکی به دامادش انداخت و با لحنی حرصی گفت:
«باورم نمیشه با همین دستای ظریف و کشیده زدی ضربهمغزیم کردی! حالا با همین دستا داری بهم شربت تعارف میکنی؟ نکنه توش سم ریختی؟»جان خجالتزده از رفتار نیم ساعت پیشش، لبش رو گاز گرفت و سکوت کرد. خب به اون چه ربطی داشت که ییبو از خانوادهش بهش چیزی نگفته بود و حتی قیافههاشون رو هم نمیشناخت؟
این ییبوی مارمولک با کارهاش نذاشته بود آبرویی براش بمونه... الان آقای وانگ حتما با خودش فکر میکرد دامادش از قصد با ماهیتابه بهش حمله کرده، درحالیکه همش یک سوءتفاهم بود!ییبو با قرص از آشپزخونه خارج شد و به طرف باباش رفت. خیلی بیخیال و عادی، جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده، طرف شوهرش رو گرفت و غر زد:
«یــــا بسه دیگه! دل قناریمو نشکون آقای وانگ... فکر کردی چه آدم مهمی هستی تا بخواد ترورت کنه؟ بچهم برات شربت درست کرده که بخوری و پیچومهرههای بدنت سفت شه، اونوقت تو اینجوری میکنی.»بعد قرص رو روی میز گذاشت و کمپرس یخ رو از
دست پدرش گرفت. چنان اون رو محکم روی ورم سر و صورت باباش فشار داد که داد وانگ جیانگ دراومد:
«آییییی پدر هشتپا! تا منو نفرستی طبقه زیرین خیالت راحت نمیشه، نه؟ دوست داری یتیم شی بیچاره؟ مادر که نداری بزن منم بکش خیالت راحت شه. بعدشم من وانگ جیانگما! وانگ جیانگ، کارمند دادگستری!»پسر بزرگتر در تماشای جدل اون دو نفر بود و هر لحظه بیشتر پی میبرد که همسرش کپی برابر اصل پدرشه و یک ذره هم مو نمیزنه...
ییبو کمپرس یخ رو روی پای پدرش انداخت و نیشخندی زد. کنار مرد جذابش نشست و محکم دستش رو دور شونههای پهن جان حلقه کرد:
«چیش! حالا خوبه کارمندی بیش نیستی اینقد پز میدی.»بعد با مهربونی و چشمهای ستارهبارون سرش رو به طرف جان چرخوند و لبخند بزرگی زد:
«بهتره به دل نگیری آقای وانگ، ددی جذابم عادت داره اینطوری به بقیه خوشآمد بگه! یادش بهخیر، منم وقتی مامان یو رو دیدم با کله رفتم تو در... هعــــی جوانی کجایی که یادت بهخیر!»وانگ جیانگ مثل کسی که بهش صاعقه برخورد کرده باشه، چشمهاش درشت شد و داد زد:
«چی؟! ددی جذابت؟ بیشرف پدرسوخته مگه من ددیت نیستم؟ آی سرم، آی قلبم! آدم کارش به گرگ بیابون بیفته به بچه جماعت نیفته. مخصوصا تو یه نفر! بیا بچه بزرگ کن اینجوری بذاره تو کاسهت تهش به دوستپسرش بگه ددی! ای وای، ای هوار، خانم کجایی که پسرت منو مثل پوست خیار فروخت...»
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...