لینا بعد از قطع تماس داخل ماشین برگشت و روی صندلی راننده جا گرفت. با چهرهای متفکر به طرف پسرش که با اون چشمهای درشت و براقش نگاهش میکرد، چرخید و پرسید:
«آ_هوآن؟ تا حالا دلت خواسته باباتو ببینی؟»هوآن برخلاف سن کمش، ذهنی بزرگ و پخته داشت. برای همین کمی فکر کرد و شمردهشمرده با همون لحن بچگانه و نوک زبونیش جواب داد:
«مامانی دلم نمیخواد بهت دروغ بگم. آره، دوست دارم بدونم بابایی من کیه و کجاست، اما تا وقتی مامان خوشگلی مثل لینلین دارم اصلا مهم نیست بابایی من کیه! بعدشم من یه بابابزرگ و دایی خوشگل مثل خودت دارم و دایی بهم گفته "کدو تنبل تا وقتی من هستم به یه بابای بیعرضه و بکندرو نیازی نداری."»لینا از جواب هوآن دهنش باز موند و داشت تلاش میکرد تا حرفهای پسرش رو هضم کنه...
اون برادر احمقش چطور میتونست به این نیموجب بچه، همچین حرفهای زشت و بیادبانهای یاد بده؟! اینهمه تلاش میکرد هوآن رو توی محیطی سالم بزرگ کنه، اونوقت خانواده خودش منبع هزارتا رفتار غیراخلاقی و فساد برای تربیت هوآن بودن... اگه دستش به اون پسرهی تخس میرسید، فقط خدا میدونست چه بلایی سرش میاره.
تو همین افکار سیر میکرد که هوآن انگشت اشارهش رو روی لبش گذاشت و با اون تیلههای خوشگل و کیوتش به لینا زل زد:
«مامانی، بکندرو یعنی چی؟ دایی بهم گفته هنوز به سنی نرسیدم تا معنیشو بدونم.»زن با حرص پوزخندی زد و سوییچ رو چرخوند تا ماشین رو روشن کنه:
«پسرهی نادون بیتربیت! چطور میدونی سنش برای دونستن معنیش کمه، اما نمیدونی همچین حرفی رو نباید جلوش بزنی؟»با غرغرهای زیرلب لینا، هوآن کنجکاو و منتظر به مادرش نگاه کرد و گفت:
«مامانی چیشده؟»دختر لبخند ژکوندی زد و توی پوستهی سرد و بیخیالش فرو رفت. دنبال جوابی بود تا پسرش بیشتر از این پیگیری نکنه و در عین حال پاسخی باشه که قانع بشه:
«هیچی عسل مامان! ببین مامانی، این حرفی که دایی بهت یاد داده، حرفی نیست که هرکسی بزنه! چون اصلا وجود خارجی نداره و اگه یه موقع این حرفو جلوی دوستات بزنی، اونا فکر میکنن تو دیوونهای و دیگه باهات بازی نمیکنن. تو همینو میخوای کلوچهی مامان؟ دوست داری تنها بمونی؟»هوآن کوچولو با مظلومیت لبهای قرمز و کوچیکش رو برچید و لپهاش آویزون شدن:
«نه مامانی دوست ندارم! دلم نمیخواد دوستام منو ول کنن.»لینا سری تکون داد و راضی گفت:
«آفرین قندعسلم، پس دیگه این حرفو نگو.»پسر کمی سکوت کرد و دوباره کنجکاوتر از قبل پرسید:
«مامانی؟ الان چون دایی این حرفو گفته دیوونهست و دوستاش ولش کردن؟»دختر با چهرهای نالان از این سوالهای بیشمار پسرش، با خودش غر زد:
«ییبو ای ییبو خدا لگدت کنه! نمیای نمیای، وقتی میای یه فرهنگ لغت جدید برای بچهی من باز میکنی، اونوقت من باید گنداتو ماله بکشم...»
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...