پارت8: و ما از آوارگانیم!

309 69 80
                                    

اطراف مجتمع و خونه‌های هم‌جوارش توسط نیروهای آتش‌نشانی، نوار زرد رنگی کشیده شده بود تا از سرایت حریق به اون سمت جلوگیری کنه. نیروهای امداد همه در تکاپو برای مهار کردن شعله‌های تند و تیز آتیش بودن تا طبقات دیگه رو درگیر نکنه.
خوشبختانه کسی داخل گیر نیفتاده و به موقع تونسته بودن از ساختمون خارج بشن. فقط تنها مسئله کنترل آتیش توی طبقات سوم و چهارم بود که نباید اجازه می‌دادن بیشتر از این شدت بگیره.
البته اگه می‌تونستن!
طبقه‌ی سوم رو شاید می‌شد کاری کرد، ولی اوضاع طبقه‌ی چهارم تعریفی نداشت. چون منشأ اصلی آتیش‌سوزی از همون‌جا بود و کار رو برای کنترل کردنش سخت می‌کرد.

آقای سیان، نزدیک‌تر شد و به اون دوتا پسر که رفتار خیلی عجیب‌غریبی داشتن، گفت:
«وای خوش‌حالم حالتون خوبه. می‌دونید چقدر صداتون کردم؟ چرا درو باز نکردید؟»

ییبو با این حرف گلوش رو صاف کرد و سرش رو به طرف دیگه‌ای چرخوند و زیرلب گفت:
«شرط می‌بندم اصلا دلت نمی‌خواد دلیلشو بدونی!»

آقای سیان همچنان با کنجکاوی به اون‌ها خیره شده بود و انگار قصد نداشت دست از فضولیش بکشه.
جان وقتی دید ییبو از مخمصه جاخالی داده و همه‌چیز به گردن اون افتاده، لبخند رنگ‌ورو رفته‌ای زد و پلکش پرید. با حرص از میون دندون‌های قفل شده‌ش، جواب داد:
«ما خواب بودیم برای همین هیچی نفهمیدیم. وقتی یهو بوی سوختگی اومد و نتونستیم نفس بکشیم، از خواب پریدیم!»

آقای سیان متفکر سری به نشونه‌ی قانع شدن تکون داد و بالاخره کوتاه اومد. ییبو دستش رو جلوی دهنش گرفت و دوباره با خودش حرف زد:
«آره سه بار! تنها چیزی که این وسط سوخت، منو تمام اندام‌های بچه سازیم و احساسات مربوط بهش بود که تا قیام قیامت دیگه فعال نمی‌شه.»

جان وقتی آخرین جمله‌ی پسر کنار دستش رو شنید، از پهلوی ییبو نیشگون محکمی گرفت و زیرلب بهش گفت:
«کم شر و ور بگو. تا اطلاع ثانوی فاصله‌ی اجتماعیو با من رعایت می‌کنی تا تکلیفمو با تو، داداش کوچولوت و این بلای خانمان‌سوز مشخص کنم!»

و بدون اینکه اجازه بده وانگ اعتراض کنه یا غری بزنه، به طرف آقای سیان چرخید و سوالش رو مطرح کرد:
«دلیل آتیش‌سوزی رو می‌دونید؟»

آقای سیان سری به طرفین تکون داد و شونه‌ای بالا انداخت:
«نه هنوز دلیلش مشخص نشده!»

این دفعه ییبو با درد بدی که پایین‌تنه‌ش رو درگیر کرده بود و سعی داشت به روی خودش نیاره، جلو اومد و پرسید:
«پس الان تکلیف ما چی می‌شه؟ هنوز قراردادمون تموم نشده که ساختمون آتیش گرفت. بیمه خسارتشو می‌ده؟»

خانم مینگ، پسر خردسالش رو که از گریه هق‌هق می‌کرد و به سکسکه افتاده بود، توی بغل شوهرش گذاشت و در جواب ییبو گفت:
«ما هم خیلی دوست داریم جواب این سوالو بدونیم، اما تا وقتی مالک اصلی خونه نیاد، هیچی مشخص نمی‌شه!»

یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)Where stories live. Discover now