پارت 19: سرنوشت تصادفی!

237 59 63
                                    

لینا نگاهش رو روی افراد حاضر در خونه چرخوند و وقتی به شیائو جان رسید، دید که پسر با لبخندی گرم و آشنا بهش خیره شده.
دختر متقابلاً لبخند زد و این بار نگاهش رو به خانم فی دوخت. نوک زبونش رو روی لب‌های رژ زده‌ش کشید و شمرده‌شمرده، شروع به تعریف اتفاق شیش سال پیش کرد:
«این قضیه برای شیش سال پیشه، وقتی که آخرین کلاس کارگاه سفالگری برگزار شد و مدرکامون رو دریافت کردیم. به مناسبتش و به حساب استادمون یه جشن توی یکی از کلابای گرون قیمت شهر برامون گرفتن. تعدادمون زیاد بود و وقتی وارد اونجا شدیم مکان و زمان از دستمون در رفت! خب شما تصور کنید، یه جوون ۱۹_۲۰ ساله، برای اولین بار بعد از رسیدن به سن قانونی پا تو همچین بهشتی گذاشته، قطعا خودشو گم می‌کنه و جو می‌گیرتش. منم همچین حسی بهم دست داد و باعث شد از روی هیجان و بی‌فکری کاریو انجام بدم که تا الان نتیجه‌ش روی زندگی خودمو پسرم سایه بندازه... البته منظورم این نیست که از داشتن هوآن ناراحت یا پشیمون باشم، نه! فقط می‌گم ممکن بود زندگیم جور دیگه‌ای رقم بخوره.
آه... هرچی! داشتم می‌گفتم؛ اونجا هرکسی راهشو از بقیه جدا کرد و رفت پی خوش‌گذرونی. این وسط من موندم با دانگ‌می به علاوه‌ی یه پسر جوون ساکت که الان متوجه شدم، همسر برادرمه!»

به اینجای حرفش که رسید ابرویی بالا انداخت و با چشم‌هایی که برق می‌زد به جان خیره شد:
«دنیا چقد کوچیکه. فکرشم نمی‌کردم یه روز آقای شیائو جزئی از خانواده‌مون بشه!»

ییبو مثل نخود آش وسط حرفش پرید و همون‌طور که دست جان رو محکم درون دستش می‌گرفت، رو به خواهرش با صدای مغروری جواب داد:
«البته شانس رو هم نمیشه نادیده گرفت عزیزم. جان گِه با تو هم برخورد داشت، ولی خیلی تصادفی سرنوشتش به من گره خورد!»

و لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبش نشست.
لینا سری تکون داد و با تمسخر همراه با خنده جواب داد:
«باشه باشه! نکشیمون آقای برنده.»

اما دانگ‌می چشم‌غره‌ای به‌ پسر متکبر روبه‌روش رفت و نتونست جلوی زبون درازش رو بگیره:
«می‌خوام یه چیزی بگم اما خانواده نشسته، زشته! ولی غیرمستقیم می‌کنم تو چشو چالت. تو دنیا دو دسته آدم خیلی خرشانسن. اولین دسته زشتان و دومیش آدمای...
خب آقای وانگ عزیز، شما که زشت نیستی پس می‌ری جزو دسته‌ی دوم! خودت دیگه حدس بزن ببین منظورم چیه!»

و مقابل چشم‌های متحیر و دهن بازمونده‌ی جان و ییبو، پارو‌پا انداخت و با بی‌خیالی بیشتری روی مبل لم داد.
فضای خونه با این حرف غیرمنتظره توی سکوت معذب‌کننده‌ای فرو رفت.
فی یومینگ هین آرومی کشید و متعجب به این دختر پررو زل زد.

ییبو از حرص دندون‌قروچه‌ای کرد و گارد گرفت تا بلند شه و حساب این دختره‌ی بی‌شعور رو بذاره کف دستش که جان زودتر واکنش نشون داد. دست‌ مردونه و کشیده‌ش روی رون پسرکش لغزید و متوقفش کرد.
آسمون تیره‌ش رو به چشم‌های براق ییبو دوخت و بهش فهموند که این بار نوبت اونه تا ازش در مقابل بقیه دفاع کنه.
وانگ کوچیک وقتی نگاهش به گرمای نگاه شوهرش افتاد، عضلات منقبض شده‌ش از اون سفتی دراومد و سر جاش برگشت.

یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu