ییبو دست جان رو کشید و اون رو روی تختی که تازه تونسته بودن بخرن، نشوند.
کت اسپرتش رو با احتیاط از تنش درآورد و روی دستهی صندلی کنار تخت گذاشت. شیائو توی خودش رفته بود و حرف نمیزد. ابروهای مشکی و کشیدهش پیشونیش رو چین انداخته و چشمهاش به زمین، دقیقا به دمپایی روفرشیهای ییبو که مقابلش ایستاده بود، نگاه میکرد.
تو ذهنش یک سری افکار مثل کلاف سردرگم میچرخید و سر دردناکش رو بیشتر به درد میآورد. تا جایی که فکرش کار میکرد، این چند وقت اخیر بلا و مصیبت بود که از در و دیوار براشون میریخت. برای همین احساس کسی رو داشت که گیر دریای طوفانی افتاده و موجهای سهمگینش، اون رو به صخره میکوبه...وانگ کوچیک که دید مرد همیشه خندون و خوشاخلاقش، گرفته و ناراحته، طوری که حتی با شریک زندگیش صحبت نمیکنه، شستش رو نوازشوارانه وسط پیشونی جان گذاشت و به آرومی ماساژش داد. صدای شیرین مثل عسلش، گوشهای مرد بزرگتر رو پر کرد:
«عادت ندارم اینطوری ببینمت، پس نذار این گرهی کور چهرهی جذاب و دوستداشتنیت رو زشت کنه. هرچند از نظر من تو همهجوره پرستیدنی هستی... هرطوری که باشی من باز انتخابت میکنم.»بعد دستش رو به آرومی برداشت و روی قفسهی سینهی محکم و سفتِ جان قرار داد. قصد انجام هیچکاری رو نداشت، اما مرد بزرگتر سریع واکنش نشون داد و مچ دستش رو چسبید. بهزور لبهاش رو تکون داد و گفت:
«مامانمــ...»ییبو خندهی نخودیای کرد و انگشتش رو روی لبهای صورتی رنگ همسرش سُر داد تا ادامه نده:
«هیـــس! میدونم عزیزم، واقعا فکر میکنی توی این وضعیت، وقتی انقدر تحتتأثیر قرار گرفتی، به اینجور چیزا فکر میکنم؟ میخواستم دکمهی لباستو باز کنم.»عضلات منقبض جان در کسری از ثانیه شل شد و با حواسپرتی هومی کشید. ناخواسته جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه، جواب داد:
«حالا اگه از این راهم برای دلداری استفاده میکردی بدم نمیاومد...»وانگ کوچیک تلاش کرد نیش دررفتهش رو که بهخاطر ذوق روی صورتش پدیدار شده، جمع کنه؛ اما نتونست. یعنی انقدر این مرد بهش وابستهست که با همین لمس ریز هم به توجهش نیاز پیدا کنه و همچین حرفی بزنه؟
حقیقتا ییبو برای یک لحظه از خوشحالی تا طبقهی آخر بهشت رفت و برگشت...
نامحسوس نفسش رو بیرون فرستاد و توی دلش گفت:
«آدم باش! الان بیشتر از هرچیز به حمایت روحی نیاز داره تا جسمی، پس یکم خویشتنتو بدار.»بعد از اینکه به خودش تلنگر زد، دکمههای پیراهن سفید ددی بدعنقش رو باز کرد و با مهربونی گفت:
«تموم شد. بذار برم برات تیشرت بیارم بپوشی.»اما جان دستهاش رو دور کمر همسرش حلقه و سرش رو به شکم اون پسر چسبوند. با صدای تحلیل رفتهای ییبو رو از رفتن منصرف کرد:
«نرو! بذار همینجوری بغلت کنم تا آروم شم... میدونم الان کسی که باید ناراحت و عصبانی باشه تویی و من بیفتم دنبالت تا همهچیزو توضیح بدم، اما ییبو من حتی نمیدونم چه اتفاقی افتاده تا بخوام توضیح بدم. چطور چیزی رو ثابت کنم که اتفاق نیفتاده؟ هضم این قضیه اینقد سنگینه که خودمم باورم نمیشه... همیشه کسی که بقیه رو آروم میکنه منم، همیشه کسی که منطقیه منم ولی الان... قوه منطقم نه تنها خاموش شده، بلکه حس میکنم مغزمم از کار افتاده. من به این حجم از اتفاقات پشتسرهمِ سنگین عادت ندارم.»
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...