وقتی تماسش تموم شد، دانگمی رو که مثل چسب بهش چسبیده بود تا حرفهای اون خواهر و برادر رو بشنوه، از خودش جدا کرد و به طرفی هُل داد.
دختر کمی تلوتلو خورد و صداش عین آژیر خطر، بلند شد:
«چته؟ یواش بابا!»لینا دستبهکمر مقابلش ایستاد و با چهرهای بدبین به دوستش که همیشهی خدا دنبال شر بود، زل زد:
«دانگمی این بار چیکار کردی؟ زود باش خودت اعتراف کن! چرا ییبو باید بگه همهچی زیر سر توئه؟»دانگمی زانوهاش رو بغل کرد و لبهاش رو برچید. درحالیکه سعی میکرد خودش رو بیگناه نشون بده، با لحنی مظلوم گفت:
«من از کجا بدونم؟ آخه من با داداش یکییهدونه خل دیوونهت چیکار دارم که حالا انگشت کنم تو سوراخ مار؟ من اینقدرام دیگه بیکار نیستم با داداشت دربیفتم. قبول دارم که یه زمانی روش کراش داشتم، ولی دیگه راه ما دوتا خیلی وقته از هم جدا شده.»لینا نگاه موشکافانه و پر از تردیدش رو از دوستش گرفت و سعی کرد بهش اعتماد کنه. اما نتونست جلوی زبونش رو بگیره و با نیشخند گفت:
«داشتی؟ خودمونیم، هنوزم روش کراشی فقط دیگه چون دستت به گوشت نمیرسه میگی پیفپیف بو میده!»دانگمی انگشت فاکش رو بالا آورد و با عشق نشونش داد. لبخند ملیحی زد و جواب داد:
«اونش دیگه به تو مربوطیتی نداره!»وانگ لینا همونطور که به طرف اتاق پسرش میرفت، گردن کشید و با صدای بلند به دانگمی گفت:
«بسه دیگه. پاشو جمع کن بریم خونهی کراش جونت ببینیم چهخبر شده که باز این گردن شکستهی ما رفته زیر تبر...»و به این ترتیب لینا و پسرش همراه با دانگمی، به طرف خونهی وانگ ییبو و شیائو جان به راه افتادن.
***
هوآن با همون پاهای تپلی و کوتاهش با ذوق به طرف داییش دوید و جیغ زد:
«سلام دایی! دلم اندازه کون مورچه شده بود برات.»بعد انگشتهای کوچولوش رو به همدیگه چسبوند و چشمهاش رو ریز کرد تا نشون بده منظورش چقدره.
ییبو با دیدن خواهرزادهی شیرینزبون کیوتش، با عشق دستهاش رو باز کرد و روی زمین زانو زد تا همقد پسرک بشه:
«عای قلبم توله! قربون اون زبونت فنچولک دایی. خوشم میاد هرچی بهت یاد میدمو مثل طوطی تکرار میکنی بلا گرفته.»و وقتی هوآن بغلش کرد، وانگ کوچیک با شدت لپ بچه رو بوسید و برای اینکه خیالش راحت بشه، یه گاز محکم هم ازش گرفت که صدای هوآن دراومد:
«دایی خیلی بدی! دردم میگیره.»وانگ ییبو با ذوق خندید و کنار چشمهاش چین افتاد:
«پس بذار یه کاری کنم یادت بره.»بعد دقیقا همونجایی که گاز گرفته بود رو بوسید و موهای بچه رو بههم ریخت.
وانگ جیانگ جلو اومد و با دستش ییبو رو به کناری پرت کرد. وانگ ییبو با ضربهی پدرش با پهلو روی زمین افتاد و دردش گرفت:
«مرد جدیجدی قصد کردی منو از عالم هستی سقط کنی؟ چیش!»
JE LEEST
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfictie«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...