وانگ ییبو ظرفهای نودل و پیراشکی رو روی میز گذاشت و به طرف اتاق رفت تا همسرش رو صدا کنه.
جان از وقتی که برگشته بود، بدون اینکه کلمهای به زبون بیاره، خودش رو داخل اتاق حبس و به سوالات و حرفهای پسر واکنشی نشون نمیداد.ییبو فکر میکرد ممکنه بهخاطر رد شدنش توی مصاحبهی کاری باشه، اما از اونجایی که نسبت به ماجرای پیش اومده در بیخبری سیر میکرد، تلاشش رو بهکار گرفته بود تا با مسخرهبازی شکوفهی گیلاسش رو سرحال بیاره.
پسر با آواز و قِر ریز وارد اتاق شد و به سمت تخت که جان با بیحوصلگی و اخم روش دراز کشیده بود، راه افتاد:
«جان جان؟ بیا ببین همسر عزیزتر از جانت چی درست کرده. غذای شاهانه و لاکچری موردعلاقهت، نودل سبزیجات با پیراشکی گوشت.»شیائو غَلتی زد و در جهت مخالف ییبو چرخید. با اینکه بوی غذا داشت دماغش رو غلغلک میداد و شکمش از گشنگی مالش میرفت، اما ترجیح داد همچنان طاقچه بالا بذاره و به دراز کشیدنش ادامه بده. مرد بزاق دهنش رو با ولع قورت داد و یواش گفت:
«گشنم نیست، میخوام بخوابم.»چند ثانیه بیشتر از حرفش نگذشته بود که شکمش صدای بلند درآورد و آبرو براش نذاشت!
جان با حرص و خجالت زیرلب فحشی نثار معدهی وقتنشناسش کرد و چشمهاش رو محکم بههم فشار داد:
«گندش بزنن!»ییبو که خندش گرفته بود، سری تکون داد و طعنه زد:
«آره کاملا مشخصه عزیزم! اما بهخاطر گل روی منم که شده، منت بذار و بیا باهم غذا بخوریم. میدونی که تنهایی هیچی از گلوم پایین نمیره.»شیائو جان سرش رو کمی از رو بالشت بلند کرد و با لبهایی غنچه شده، متفکر به ییبو زل زد:
«باشه حالا چون خیلی اصرار میکنی میام.»ییبو با رضایت و خوشحالی سری تکون داد و دست همسرش رو کشید تا از رو تخت بلندش کنه:
«آفرین پسر خوب. خانواده همیشه باید دور یه میز غذا بخوره. پس اگه زبونم لال با منم دعوات شد قهر کردی، بازم باید غذا رو دور هم بخوریم.»شیائو با شنیدن کلمهی 'خانواده' به یاد اتفاق صبح افتاد و دوباره چهرهش توی هم رفت.
اون و ییبو هردوشون در اینباره نقطهی مشترکی داشتن. فقط ییبو نسبت به جان یک برتری داشت!
شاید وانگ کوچیک مادرش رو از دست داده بود، ولی پدرش هیچوقت اونها رو رها نکرد و اونقدری مراقبشون بود که در نتیجه بچههاش، اون مرد رو ترک کردن. اما در رابطه با خودش...
مردی که حتی نمیتونست پدر صداش کنه، خیلی تصادفی باهم روبهرو شدن و آقای شیائو انتظار داشت که پسرش تمام اون خاطرات تلخ نبودن و خیانتش رو به یکباره از یاد ببره و باهاش گرم برخورد کنه...!
انتظاری که هیچوقت برآورده نمیشد.وقتی پشت میز نشست، نگاه براق و دلگیرش به مایع خوشرنگ و داغ داخل کاسه افتاد که ازش بخار بلند میشد. مقابل چشمهاش، شیائو جان ۸ سالهای نقش بست که هیچ درکی از دنیای بزرگترها نداشت و با صورتی خاکی و چشمهای مرطوب از مادرش، پدری رو میخواست که یک سال پیش اونها رو به حال خودشون رها کرده و سراغی هم ازشون نگرفته بود.
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...