(یک هفته بعد)
فی یومینگ ظرف میوههای خرد شده رو جلوی پسرش گذاشت و از جان که خیلی بیحوصلهتر از روزهای قبل مشغول بالا و پایین کردن شبکههای تلویزیون بود، محتاط و یواش پرسید:
«کی برمیگردی؟»شیائو جان با این حرف مادرش اخمی کرد و با غرغر جابهجا شد:
«ناراحتی خونهتو اشغال کردم؟»زن شونهای بالا انداخت و یک تیکه سیب داخل دهنش گذاشت و با دهنی پر جواب داد:
«ناراحت نیستم، فقط میگم بهخاطر یه چیز کوچیک لازم نیست اینقدر گردوخاک بهپا کنی. هیچ خودتو تو آینه دیدی؟ ته ریشات دراومده اینقدر تو این یه هفته به خودت نرسیدی! تازه لازم نیست از وقتایی بگم که میشینی یه گوشه میری تو فکر. اگه به فکر خودت نیستی حداقل به فکر اون بچه، ییبو باش! حتما تا الان از دوریت دق کرده.»شیائو با کلافگی تلویزیون رو خاموش کرد و زاویه نشستنش رو تغییر داد. چهارزانو رو به مادرش نشست و دستبهسینه شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد زیاد از کوره در نره:
«مامان مسئلهای که باعث بشه از خونهم بزنم بیرون و کسی که دوستش دارمو ترک کنم، یه چیز کوچیکه؟ اینقدر از این بحث تکراری خسته شدم که دیگه نمیخوام نبش قبر کنم. میدونم ییبو هم دست کمی از من نداره، ولی تا اطلاع ثانوی باید با این شرایط بسازیم!
بعدشم مگه من پسرت نیستم؟ یه دو روز میخوای منو گردن بگیری صدات دراومده! پس بهم بگو چرا منو زاییدی وقتی طاقت نداری پیشت بمونم؟ بیست اندی سال پیش وقتی داشتی با آقای شیائو عشق و حال میکردی فکر این روزا نبودی... یکی دیگه حالشو برده اونوقت من باید تو این زندگی زجر بکشم.»فی یومینگ با تعجب نگاهی به کولیبازیهای پسرش کرد و مبهوت گفت:
«آفرین! نه هزار آفرین بهت! حالا دیگه جواب منو میدی؟ بلبلزبونی میکنی واسه من؟ با اون سفید برفک گشتی هرچی ادب و متانت یادت داده بودمو باد هوا کردی رفته... ای یومینگ، بختتو بگم زن! اون از شوهرت، اینم از پسرت! روی هرچی شانسه سفید کردی.»پسر دوباره نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو تو حدقه چرخوند. کلافه و اخمو پشتبند فی یومینگ به حرف اومد:
«مامان دوباره شروع نکنا! شدی بدتر از ییبو، دراماتیکبازی درمیاری... من موندم چهجوری تا الان از دست شماها توی تیمارستان بستری نشدم! روان آدمو مثل نقل و نبات لیس میزنین.»همونطور که داشت غر میزد، گوشیش زنگ خورد. ندیده خبر داشت که مخاطب پشت خط چه کسیه!
فقط ییبو بود که تو این یک هفته تلفنش رو با هزاران تماس و پیام، سوراخ کرده بود... درسته دلش برای اون آبنبات قندی پر میکشید، ولی وقتی جسمش اون پسر رو ترک کرده بود، پس باید به هرنوع ارتباطی هم که بینشون وجود داشت؛ موقتاً خاتمه میداد تا قشنگ به نتیجه برسه!طبق معمول رد تماس زد و از جاش بلند شد.
خانم فی یواشکی نگاهی به گوشی پسرش انداخت و کنجکاو پرسید:
«نمیخوای جوابشو بدی؟ علاوه بر گوشیت، گوشی خودمو زنگ در خونه رو سوزوند اینقد پیگیرته... حیف که دهنمو بستی نمیذاری آدرس محل کارتو لو بدم بهش، وگرنه تا الان از شرت راحت شده بودم.»
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...